تبليغ

لينك باكس تبليغاتي

بايگانی وبلاگ

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

خلاصه قسمت شصت و یکم ( 61 ) سریال افسانه جومونگ

خلاصه قسمت شصت و یکم ( 61 ) سریال افسانه جومونگ

احتمالا دسته گلی که توی قسمت قبل یوهوا و عروسش به اب دادن یادتونه،اینم بقیه ماجرا...

شاه که هنوز هیچی نشده دلش واسه یوهوا تنگ شده ،دستور میده به هر بدبختی

شده این سه تا رو پیدا کنن و

برگردونن و گرنه پوست از سر همه میکنه

نارو و افسر سونگ هر چی توی کوه و دشت میگردن اونا رو پیدا نمیکنن و سونگ پیشنهاد میده برن مرز رو ببینن

چون به احتمال زیاد اونامیخوان از مرز فرار کنن

از طرفی یوهوا و یه سویا و ندیمشون توی راه هستن و یه شب و

نخوابیدن و مدام از ترس سربازا این گوشه و اون گوشه

قایم میشن

یوهوا که می بینه خطر خیلی نزدیکه میگه باید تا غروب صبر کنیم ،هوا که تاریک شد جیم میزنیم

خبر فرار این سه تا توی قصر می پیچه و ملکه دو سه تا فحش میده و میگه اینا حالیشون نیس و همون بهتر که رفتن گمشدن

تسو به مامی میگه که اینا این مدت گر وگان خوبی واسه ما بودن ،ملکه ناراحت میشه و میگه یعنی ما انقدر بدبختیم که باید به جومونگ هم باج بدیم؟

یوهوا و اهل بیت همراه ،کنار مرز منتظر موندن که یه دفعه یوهوا استاد چان رو می بینه و میره ازش کمک میخواد اونم

که یه چی تو مایه های زورو هست و دلش واسه اینا میسوزه

خلاصه یوری رو مینشونن وسط گاری و یه عالمه کیسه میذارن دور و برش ،سه تا زنه رو هم به شکل کارگرا در میارن و راه میفتن سمت مرز جولبون

اونجا بازرس یه چند تا جواب و سوال الکی میکنه و میذاره رد بشن که یه دفعه جسد نارو پیدا میشه و میگه من خودم باید

مو به مو بگردم

خلاصه شمشیر میزنه تو این کیسه و تو اون کیسه ،وقتی نوبت به گار یکه یوری توش هست میرسه ،یه سویا دلش طاقت نمیاره و میگه نکن،نارو هم اونا رو می بینه و بچه رو هم از توی گاری میارن بیرون،قیافه یوری خیلی دیدینه ،انقدر این بچه پسر خوشگل هق هق میکنه که ادم دلش واسش کباب میشه

بالاخره زندانیهای زندان الکاتراس رو بر میگردون قصر و یونگ پو و چن از دیدن استاد چان شاخ در میارن

شاه همه رو دعوا میکنه و به چان میگه من میدونم تو با جومانگ رابطه داری،هر چی یوهوا اصرار میکنه که من تصادفی دیدمش و ازش کمک خواستم فایده نداره ،شاه دستور میده چان رو ببرن و پدرشو در بیارن تا اعتراف کنه

یه سویا رو دوباره زندانی میکنن ،سر راه سولان می بیندش وچون د ست به تو گوشی زدنش خوبه ،محبتش رو به یه سویا ابراز میکنه و یه سیلی جانانه میخوابونه تو صورت یه سویا و میگه نمیفهمی مملکت ما رو ابه؟الانم وقت فرار کردنه؟





-------------------------------------------------------------------





بعد از برگشت به قصر یوهوا شاه رو می بینه و شاه هم علت این رفتارش رو میپرسه

یوهوا جواب میده به خاطر اینکه اونا رو مثل گروگان نگهداشتی و رو حرفت نموندی،اینکارو کردم

شاه همینطور که اشک تو چشماشه میگه حاضرم بکشمت ولی نذارم از اینجا بری



شاه دستور میده تا میتونن خدمت تاجره برسن تا اعتراف کنه که با جومونگ همدسته یا نه

انواع و اقسام شکنجه هار و ،روی این بدبخت امتحان میکنن ولی اون حرف نمیزنه ،یونگ پو که رنگ و رویی تو صورتش نمونده به چن میگه یا یه کلکی بزن یا اینکه این اعتراف میکنه و فاتحه جفتمون خونده ست

چن مغزش کار نمیکنه و یونگ پو خودش مجبورش میکنه تاجر رو بکشه،به این ترتیب که چن میگه من یه روش شکنجه ای بلدم که مجرم هر چقدر هم کله شق باشه به حرف میاد ،اون وقت یه چوب رو محکم میزنه تو سر طرف و اونم مرحوم میشه

جومونگ یه چند تا از افرادش رو فرستاده بویو واسه جاسوسی ،اونا هم برمیگردن و خبر فرار مادر و زنش رو بهش میدن ،وسط جلسه ست که این خبر به جومونگ میرسه و حسابی به هم میریزه

طبق معمول اویی جوش میاره و میگه من همین الان میخوام حمله کنم بویو و اونا رو نجات بدم ،









جومونگ شب و نصفه شب خواب نداره وبه فکر زن و بچشه ،سو سا نو که توی ادم پاییدن لیسانس گرفته چشم ازش برنمیداره

ارتش دامول روز به روز قوی تر میشه و تهدیدی واسه بویو حساب میشه برای همین تسو قدم رنجه میکنه به جولبون و حرف باباش رو به سونگ یانگ میگه

سونگ یانگ قبول نمیکنه که در ازای غذا از اونا سرباز بگیره و میگه ما خودمون نون نداریم بخوریم،حالا غذای سربازای شما رو هم بدیم؟

اگه یادتون باشه از قسمت های قبل قحطی توی بویو شروع شده بود ،مردم دسته دسته میرن سمت گیه رو،نخست وزیر به شاه میگه زودتر یه فکر ی بکن وگرنه مملکت بدون ملت میشه

شاه هم دستور میده هر کی خوست از مرز فرار کنه بکشنش..

حتی یه عده رو که از شاه میخوان با جومونگ متحد بشه تا از گرسنگی نجات پیدا کنن به دستور شاه گردن میزنن





-----------------------------------------------------------------



با وجود امنیت زیاد مرز بویو،یه عالمه ادم مثل مور و ملخ میریزن تو گیه رو ،انقدر جمعیت زیاد میشه که ذخیره غذایی کم میاد و موپالمو به جومونگ میگه از یه طرف غذا نداریم و از یه طرف هم رییسهای گیه رو که همون سو سانو و باباش باشن بهمون غذای اضافی نمیدن


جومونگ که تو بد وضعی گیر کرده و در ضمن از جنگ با بقیه قبیله ها واهمه داره ،تصمیم میگره بدون جنگ با بقیه قبایل متحد بشه


برای همین با سوسانو و یون تابال حرف میزنه تا هم غذای بیشتری به پناهنده ها بدن و هم اینکه اونو با خصوصیات رییس های قبیله های دیگه اشنا کنن تا بتونه اونا رو راضی به اتحاد کنه


جومونگ از اولین رییس شروع میکنه و نصفه شب میریزن بالای سرش و هر طوری هست طرف راضی به صلح و اتحاد میشه


جومونگ قول میده از قبیله اونا محافظت کنه،به این ترتیب بقیه قبیله ها هم با جومونگ متحد میشن و خبر به سونگ یانگ میرسه


سونگ یانگ امپرش میزنه بالا و همین موقع ست که وزیرای جومونگ میرن جولبون و به سونگ یانگ میگن تو هم با ما متحد شو


سونگ یانگ بهش برمیخوره و میگه من هنوز نمردم که شما ها واسم تعیین تکلیف کنین


برای همین جومونگ مجبور میشه نقشه حمله به جولبون رو بکشه

این بارم سونگ یانگ دست به دامن حاکم هیون تو میشه و حاکم که می بینه هیچ نفعی تو این جنگ براش نیست و احتمال شکست زیاده رو بهش نمیده و با خفت بیرونش میکنه


به این ترتیب سونگ یانگ چاره ای نداره جز اینکه یه نماینده بفرسته پیش جومونگ و بهش بگه بیا جولبون ما کارت داریم


همه مشاورا از جمله سوسانو بهش میگن این پیرمرده خیلی موذیه نرو،ولی جومونگ میگه من به این مذاکره احتیاج دارم و باید برم،فردا پس فردا میگن جومونگ ترسوئه


جومونگ به سمت جولبون میتازه و یه عده ادم ،مضطربانه رفتنش رو نگاه میکنن

خلاصه قسمت شصتم ( 60 ) سریال افسانه جومونگ

افراد جومانگ پسرعمه سوسانو رو می بینن و مخفیگاهشونو پیدا میکنن،پسر عمه دارویی رو که معلوم نیست اون موقع شب از کجا اورده به سویانگ میده،جومونگ با دیدن سوسانو هری دلش میریزه...

سونگ یانگ که نمیتونه بیشتر از این حقارت رو تحمل کنه تصمیم میگیره به گیه رو حمله کنه

بالاخره سوسانو به هوش میاد و از جومونگ بابت کمکش تشکر میکنه

چون اوضاعش خیلی وخیمه جومونگ پیشنهاد میکنه اون و سه تفنگدار حواس ارتش سانگ رو پرت کنن اینا هم یواشکی جیم بشن

یکی از سربازا سوسانو رو کول میکنه و به دستور جومانگ میرن گیه رو

جومونگ بهشون میگه تا من بهتون اوکی ندادم حمله نکنین



بالاخره یه جلسه میذارن و تو این جلسه ها هم جومونگ حرف خودشو به کرسی میشونه و میگه باید یه حمله اساسی به اینا بکنیم که ریششون کنده بشه ،اول ازهمه باید به حساب ارتش هان که دارن میان کمک اینا برسیم

سوسانو میرسه خونه و بیهوش و زار و نحیف میفته تو تخت و پزشک معالجه ش میکنه

عوضش یون تابال جلسه میگیره که چیکار کنیم و چیکار نکنیم ،عمه میگه من همین الان میرم به دست و پای سونگ یانگ میفتم ،تا ببخشدمون ،سویانگ ضایعش میکنه و میگه جومونگ گفته تا من بهتون خبر ندادم کاری نکنین

کاهن قصر هم که این همه راه رو کوفته و عنر عنر پاشده رفته پیش همون زن پیشگویی که کمان رو جومونگ داد ،با یه بقچه زیر بغل برمیگرده و به شاه میگه پیشگو کفته از این اب بزن به سرو صورتت بلکه حالت خوب بشه







کاهن دو زاری هم یه مراسم الکی برگزار میکنه و شاه خوب میشه

و اما روز حمله ارتش هان به ارتش دامول میرسه،مو پالمو و سربازا همه جا رو پر از بمبهای دو دی میکنن و وقتی ارتش هان میرسه تیرهای اتشی میندازن و الانفجار!!

توی هر قسمت جومونگ باید یه بخشی از هنرهاشو نشون بده،اینجا هم یه چند نفر رو با تیر و کمون مرحوم میکنه(مثل می تی کمان که تو هر قسمت تسکه میگفت احترام بذارین)

این یه بلای اعظم بود که سر سونگ یانگ اومد ،برای همین حاکم هیون تو هر چی فحش خارجی بلده نثارش میکنه و میگه 2000تا از نیروهای منو واصل کردی به درک منم همین امشب میام ممکلتتو میگیرم

این سونگ یانگ بدبخت انقدر خفت میکشه که دیگه روش نمیشه التماس کنه

جومونگ با خوشحالی برمیگرده گوگوریو و اول از همه حضور ملکه تشریف فرما میشن که هنوز بیهوشه


ننه مرده تسو هم که در به در دنبال یه جایی میگرده که تصرف کنه و هیچ جا گیرش نمیاد ،تا میفهمه جومونگ اردوگاه رو ول کرده به امون خدا ،میپره اونجا و هر چی زن و مرد و بچه ست رو میکشه





------------------------------------------



وقتی که حال شاه یه کم بهتر میشه ،موقعش هست که کاهن خبری رو که از پیشگو گرفته به شاه بده،کاهن میگه که پیشگو گفته جومونگ یه قوم جدید تاسیس میکنه و میخواد زمینهای از دست رفته جوسیون رو پس بگیره

تا شاه اسم جوسیون رو میشنوه به کتابدارش میگه کتابهایی که تو قصر درباره جوسیون نوشته رو ببرن پیشش

اینجاست که همه قصر با مخلفاتش رو سر یونگ پوخراب میشه و به چه کنم چه کنم میفته

از شانس بدش تاجری هم که کتابها رو ازشون گرفته از بویو رفته

یونگ پو کتابدار رو مجبور میکنه به شاه بگه کتابها گم شدن و اونم بیخبره

کتابدار هم از ترس جونش به شاه میگه من فقط ده ساله که کتابدار قصرم و از اون موقع تا الان همچین کتابایی ندیدم

تسو بعد از کشتن اون همه ادم بی پناه برمیگرده تا به ددی ش خبر بده که چه شجاعتی به خرج داده ،ولی همه چی با خبری که نخست وزیر میاره به هم میریزه

نخست وزیر خبر میده که جومونگ با گیه رو متحد شده و همین روزاست که یه قوم جدید بسازه

شاه جلسه فوری میذاره و هر کسی یه نظر ی میده

همه میدونن که متحد شدن ارتش دامول با یه قومی که نزدیک بویو زندگی میکنند به ضرر بویو هست

شاه اعلام جنگ میکنه ولی وزیر مالیات میگه انقدر مردممون بدبخت شدن که نون ندارن بخورن ،کیو میخوای بفرستی جنگ؟

شاه می بینه چاره ای نداره جز اینکه رییس بیریو رو چاخان کنه ،برای همین یه نماینده میفرسته بیریو تا به سونگ یانگ بگن اگه غذا و سلاح سربازامونو تامین کنی ما هم بهت نیرو میدیم تا با ارتش دامول بجنگی



یه سو یا که می بینه او ضاع انقدر خطرناکه و امکان درگیری بویو و دامول هست از یوهوا میخواد زودتر از قصر فرار کنن

وقتی ندیمه ش بهش میگه از اینکه جومونگ رفته گیه رو و اونجا پیش سوسانو هست ناراحتم،یه سویا میگه درسته که خیلی وقته ندیدمش ولی جوری صورت جومونگ یادمه که انگار همین دیروز دیدمش ،حتما اونم منو فراموش نکرده...

جومونگ نقشه حمله به بیریو رو میکشه ولی کاهن بهش میگه بهتره که بدون جنگ اونا رو تسلیم خودت کنی(توی سریال امپراطوری بادها ،قوم بیریو بیشترین دردسر رو برای پسر و نوه جومونگ درست میکنن)

همینطور که همه مست پیروزی هستن ،یه سرباز خبر کشته شدن مردم باقیمونده اردوگاه رو میده و همه احساساتی میشن و میخوان پدر تسو رو در بیارن

جومونگ جلوی اویی که به شدت احساسی شده رو میگیره و اونو اروم میکنه

در همین اوضاع و احوال سوسانو هم به هوش میاد و به خاطر همه کارای جومونگ ازش تشکر میکنه



بالاخره استاد چان با یه عالمه نقشه و کتاب از جوسیون برمیگرده و اونا رو به جومونگ تحویل میده

جومونگ شاد وخندون از این که می بینه سرزمین ابا و اجدادیش چقدر وسیع بوده بشکن میزنه و بالا میندازه

چان به جوومونگ میگه که نامه رو به مادرش داده و ظاهرا حال اونو و همسرش خوبه





---------------------------------------------------------------



سونگ یانگ برای یه جنگ دیگه اماده میشه ولی چون تجهیزات کافی نداره از رییس های بقیه قبیله ها میخواد کمکش کنن،اونا میگن ما خودمون داریم از گرسنگی میمیریم ،نون و ابمون کجا بوده که بخوایم به تو بدیم ،(همون مثل معروف دیجیـــــــــــــــــــتالم کجا بوده؟!!)

سونگ یانگ همه رو تهدید میکنه یا جیزی که میخوام بهم میدین یا همین الان کله همتونو میکنم

و اما توی قصر بویو ،ملکه ترتیبی میده که عروس قشنگه ،با باباش حاضر بشن و از اون طرف میگه تسو هم بیاد زن جدیدشو ببینه

تسو که میاد میگه این پنجه افتاب رو واست انتخاب کردم تا بگیریش از این وضع بی بچه بدون در بیای،ما وارث می خوایم...

تسو میگه خوبه و من باهاش ازدواج میکنم ولی باید صبر کنیم تا بویو از این وضعی که درش هست دربیاد

سولان که از همه این اتفاقها خبر داره به تسو میگه یه وقت ملاحظه منو نکنیا ،هر کاری دوست داری بکن (،اخه زن هم انقدر مظلوم و پاک نیت و انسان دوست میشه؟!!)

تائوچن،محافظش بهش میگه مطمئنی اگه زن بگیره ناراحت نمیشی؟ سولان که خیلی جونور تر از این حرفاست میگه وایسا من ملکه بشم،یک پدری از اینا در بیارم که اجدادشونو یاد کنن

سوسانو بعد از کلی ناز و ادا بالاخره از رختخواب میاد بیرون و تو کارای جومونگ سرک میکشه تا ببینه جومونگ میخواد چیکار کنه،جومونگ واسش توضیح میده اینا نقشه زمینای اجدادیمه و میخوام پسشون بگیرم،ظاهرا سو سانو هم باهاش موافقت میکنه و من باهاتم



از اون طرف ،موعد فرار یه سویا و یوهوا می رسه،یه سویا یه خورده غذا واسه نگهبانا میاره که داخلشون داروی بیهوشی ریخته و اونا هم بعد از خوردنش رو زمین ولو میشن

یه سویا و یوهو ا و ندیمه لباسای کهنه میپوشن و از قصر فرار میکنن

افسر سونگ وقتی می بینه نگهبانا خوابن وارد اتاق یوهوا میشه و نامه اونو واسه شاه پیدا میکنه

نامه رو به شاه میده و توی نامه نوشته شده که "دیگه نمیتونم به قولی که به شما دادم وفادار باشم و پیش شما بمونم،وقتی دیدم یه سویا رو به عنوان گروگان نگه داشتی خودم تصمیم گرفتم فراریشون بدم"

شاه عصبانی میشه و دستور میده هر چی اش خوره بفرستن دنبالشون و هر طوری شده برشون گردونن

یه سویا ،یوری ،یوهوا و ندیمه توی تاریکی شب ناپدید میشن....

خلاصه قسمت پنجاه و نهم ( 59 ) سریال افسانه جومونگ

دیدین که دم دروازه جلوی کاروان رو گرفتن و نزدیک بود سر سوسانو به باد بره

ولی هر طوری هست اونجا رو با خوش شانسی رد میکنن که توی ده،یکی از فرمانده ها به زور جلوشون رو

میگیره و میگه تا تک تک این خمره ها رو نگاه نکنم نمیذارم برید

سایونگ که توی حقه بازی نظیر نداره ،میگه این یه کیسه رو بگیرو بذار ما کاسبیمون روبکنیم ،


اگه بچه خوبی باشی یه کیسه دیگه هم امشب بهت میدم

طرف تا پول می بینه خفه میشه و میذاره اینا رد شن

قلب سوسانو از سینه ش کنده میشه و میفته کف پاش ولی به خیر میگذره و

وقتی از مهلکه دور میشن ،سوسانو رو از خمره میارن بیرون

سوسانو یه کیسه به پسرعمه اش میده و میگه اینا رو با شراب مخلوط کن،پسره

میگه اگه اینو بخورن می میرن ،اون وقت میفهمن بهشون حمله کردیم

سو میگه نترس اینو بخورن نمیمیرن،فقط مست و ملنگ میشن

اگه یادتون باشه توی قسمت قبل ،بو از طرف تسو کچل ماموریت گرفت که پشت سر

جومونگ راه بیفته و کارهای اونو گزارش بده

ارتش دامول یه جایی وسط یه بیابون اردو میزنن و اینا هم از دور زاغشونو چوب میزنن

وسط اردوگاه هم از جومونگ بگیر تا سربازهای اشخور ،دور هم جمع شدن و اون وسط


هم هیوپ با موگول کشتی میگیرن و هیوپ برنده میشه و کرکری میخونه که هر کی بتونه منو

شکست بده بهش پول میدم

همه هندونه میذارن زیر بغل جومونگ و میگن تو برو کشتی بگیر

جومونگ هم سر شمشیری که موپالمو براش ساخته شرط میبنده و اخرش هم ابرو ریزی میکنه و می بازه

بو که بین ارتش دامول نفوذ کرده و این صحنه ها رو می بینه ،به سربازش میگه من

تا الان همچین فرمانده ای ندیده بودم

از اونجایی که ارتش دامول میخواد برای کمک به سوسانو بره

همه به مشورت مشغول میشن که از کدوم راه برن بهتره،از سمت بویو که نمیتونن لشکر

بکشن ،برای همین جومونگ پیشنهاد میده از سمت تپه ها برن

جومونگ به سربازهایی که بیرون روی زمین خوابیدن سر میزنه و پتوی بعضی ها رو هم روشون میکشه

وقتی برمیگرده خیمه اش یادش میفته که ارباب چان بهش قول داده از بویو براش خبر

بیاره و نامه جومونگ رو به مادرش برسونه



همینطور که جومونگ توی افکارش غرق شده ،ماری از راه میرسه و از غرق شدن

نجاتش میده و میگه دوتا از سربازامون کشته شدن


ماری و اویی و هیوپ میرن دنبال اون فضولی که جاسوسیشون رو میکنه و بو رو پیدا میکنن

یه درگیری مختصری بینشون اتفاق میفته و بعد هم بو فرار میکنه

یون تابال که حسابی نگران سوسانو هست به یاد میاره که چقدر به سوسانو اصرار

کرده از این کار منصرف بشه ،ممکنه کشته بشه

ولی سو بهش گفته به خاطر بچه هام زنده برمیگردم

بالاخره شب فرا میرسه و سو و سویانگ وارد قصر سونگ یونگ میشن تا بدبختش کنن

خبر نفوذ اونا به یون تابال میرسه و اونم به خواهرش و یانگ تاک میگه که چون سربازامون پولی هستن،

وفاداری تو کارشون نیست

حواستشون باشه فرار نکنن

این طرف ،توی بویو ،ملکه که بیکار نمیتونه بشیینه ،دختر وزیر مالیات رو برای تسو

در نظر میگیره تا سلطنت بدون وارث نمونه





------------------------------------------------



تو قسمت قبل دیدیم که ملکه یه هووی نازنین واسه سولان جون پیدا کرد و حالا بقیه ماجرا

وقتی سولان از هوو اوردن ملکه خبردار میشه خیلی ناراحت میشه و همینطو رکه داره نقشه میکشه چطوری از اسمون یه بچه برداره بیاره ،یوهوا ظاهر میشه و بهش میگه بیا واست دارو اوردم ،از بس به یه سویا و یوری لطف کردی گفتم یه دفعه هم ما واست دوا بیاریم بخوری

سولان میگه نمیخورم ،یوهوا میگه میترسی مسموم باشه؟اگه یه با رد یگه واسه ما نقشه بکشیم خودمون سیاهت میکنیم

بو از ماموریتی که تسو بهش داده بود برمیگرده و به تسو میگه جومونگ اردو رو ول کرده به امون خدا و خود ش رفته کشور بگشاد(مترادف همون کشور گشایی)

تسو که می بینه فرصت مناسبه از ددی اجازه میگیره به اردوگاه ارتش دامول حمله کنه،باباشم با همون صورت برق گرفته اش اجازه میده

تسو که میره ،یوهوا از در میادتو و به شاه میگه ما از دست خودت واین عروست چیکار کنیم؟بذار یه سویا ویوری برن پیش جومونگ

شاه میگه اصلا حرفشم نزن اینا گروگانن تا وقتی خطر حمله ارتش دامول هست باید اینجا بمونن

تازه یه راهبه هم بهم گفته جومونگ مملکت ما رو زیر ورو میکنه

یوهوا ناراحت میشه و میگه ما خودمون در میریم منم دیگه ازت حمایت نمیکننم

شاه که میفهمه این یوهوا چه کله شقیه نگهبان میذاره دم در اتاق اونو میگه نذار یوهوا جم بخوره

وقتی یه سوا نگهبان رو میبینه شاخ در میاره و به یوهوا میگه

یوهوا هم خط و نشون میکشه که همین روزا خودمون از بویو فرار میکنیم

طبق معمول اونی که بیشتر از بقیه از این چیزا خوشحال میشه ملکه ست که مثل برونکا تو کارتن چوبین میزنه زیر خنده

اگه یادتون باشه تو قسمت 58 استاد چان به جومونگ قول داد که کتابهای تاریخ جوسیون رو براش بیاره

واسه اینکارم هیچ کس به اندازه یونگ پو مناسب رشوه گیری نیس .برای همین یه صندوق پر از نقره و طلا می بره که یونگ پوی بدبخت ندید بدید تا می بینه کف بر میشه

یونگ به استاد قول میده که کتابا رو واسش پیدا کنه...استاد چان هر طوری هست چن ،مشاور یونگ پو رو راضی میکنه تا بتونه بانو یوهوا رو ببینه

چن هم مجبور میشه با نگهبان در اتاق یوهوا خشکه حساب کنه تا اجازه بده استاد چان بره تو

استاد نامه جومونگ رو به یوهوا میده و اونم شروع میکنه به خوندن

جومونگ از دوری و شمع و گل و پروانه و اینا میگه واینکه چقدردلش براشون تنگ شده و دلش میخواد پسرشو ببینه

ننه جومونگ نامه رو به یه سویا میده و اونم میخونه و گلوله گلوله اشک میاد پایین

تسو که اجازه شاه رو برای حمله به اردوگاه دامول گرفته راه میفته ویونگ پو در حال پول شمردنه که خبرش بهش میرسه دو دستی میزنه تو سر خودش....



بالاخره روزی که سونگ یانگ به خاطر رسیدن نیروهای کمکی هان جشن گرفته از راه میرسه و سوسانو همون شب برای حمله اماده میشه

سوسانو به یاد میاره که به بچه هاش قول داده انتقام خون پدرشونو بگیره و برگرده

وقتی سوسانو توی بیریو تو فکر حمله ست،جومونگ میرسه گیه رو و بهش میگن سوسانو دو سه روزه رفته بیریو

ماری به غیرتش برمیخوره و به جومانگ میگه که هر طوریه بابد برن کمک سوسانو

نیروهای حمله رو شروع میکنن و سربازای بیریو هم (این بیریو عجب قوم کثیفیه ،تا میتونن پسر جومانگ رو اذیت میکنن)به خاطر مشر...که خوردن بی حالند و نای حمله ندارند

ولی با این وجود تعداد اونا از افراد سوسانو بیشتره و سوسانو زخمی میشه

اونو کشون کشون میبرن به یه خرابه و تقریبا تمام افرادش کشته میشن



پسر عمه سوسو و سویانگ بالای سرش میمونن و سویانگ میگه خونریزیش زیاده و باید یه کاری واسش بکنیم که سوسانو به حرف میاد و میگه منو ول کنین و برین که من دیگه رفتنی ام...


همون موقع ست که جومونگ و سه تفنگدار به بیریو میرسن و حمله رو شروع میکنن

خلاصه قسمت پنجاه و هشتم ( 58 ) سریال افسانه جومونگ

اویی و جومونگ وارد غار میشن و اونجا جومونگ خاطره ورودش به غار رو برای اویی تعریف میکنه ،بعد از اینکه کمان رو برمیداره میبینه کمان سالمه درصورتی که اخرین بار خودش کمان رو شکسته بود..

همون موقع پیشگو گیوم سان ظاهر میشه و به جومونگ میگه صاحب این کمان تویی

جومونگ میگه که تا اونجایی که من میدونم این کمان جز گنجینه های بویو هست ،چطوری میگی مال منه؟

پیشگو میگه این کمان رو یه راهب به بویوداد تا ازش نگهداری کنن تا زمانیکه سرزمین جوسیون بشه مثل اولش اما اونا با هان دست به یکی کردن و به خاطر منافع خودشون مهاجرین رو اذیت کردن برای همین این کمان مال پدرت هه موسو بود اون که مرحوم شد و نتونست زمینها رو پس بگیره در عوض تو باید جانشین اون بشی

تو سه تا گنج داری که یکیش اینه ،جومونگ میپرسه دوتای دیگه کدومه؟ راهبه میگه اینا رو دیگه خودت باید با مغز خرگوشیت کشف کنی و توی راه رسیدن به هدفت هیچکسی راه رو برات باز نمیکنه این خود تو هستی که باید راه رو باز کنی

دوباره راهبه میره و دست کسی بهش نمیرسه،جومونگ و اویی کمان رو برمیدارن و از غار میرن بیرون،جومونگ از اویی قول میگیره که درباره چیزهایی که دیدن و شنیدن به کسی چیزی نگه

توی قصر بویو شاه مثل دسته گل نشسته تا پزشکش بیاد و یه دستی به سر و روی برق زده اش بکشه

پزشک میگه از کی اینطوری شدی؟شاه میگه دیشب که رعد و برق میزد نتونستم بخوابم و تب داشتم ،صبح که پاشدم دیدم خشکل شدم!

پزشک هر چی این ور نگاه میکنه اون ور نگاه میکنه چیزی به ذهنش نمیرسه و میگه من نمیفهمم اصل این بیماری چیه...

اوضاع تو گیه رو به شدت خرابه و هر چی سوسانو تا 100 میشماره خبری از جومونگ نمیشه که نمیشه

تا اینکه سویانگ بهش میگه انقدر الکی خودتو گل نزن این اگه میخواست تاالان خبر میداد ،حتما دلیلش هم اینه که معلوم نکر دیم بعد از جنگ کی قراره رییس گیه رو بشه...

یه وقت خنگ نشی ریاست رو بدی به جومونگ،اگه بردیم هم خودت باید حاکم بشی

همینطور که این دوتا دارن با هم کل کل میکنن ،یونتابال از راه میرسه و میگه سوسانو پاشو یه کاری بکن که این سونگ یانگ هر چی ارتشه جمع کرده و همین روزاست که بریزن سرمون

بالاخره جومونگ و اویی به اردوگاه میرسن و همه فضولها تا اویی رو میبینن که با یه صندوق اومده میرزن دورش تا ببین عمو واسشون چی خریده!

اونم تمام فضولها رو میندازه اون طرف و صندوقچه رو به جومونگ تحویل میده

بازم جلسه شروع میشه و دعوا بر سر اینکه ایا باید به گیه روکمک کنن یا نکنن سر میگیره

جومونگ میگه از این به بعد کسی حرف نزنه ت اخودم تصمیم بگیرم

و بعد هم صندوقچه رو به راهبه ها میده تا واسش یه جای امن نگه دارن

خانواده شاه توی قصر بویو،یکی یکی واسه دیدن شاه میرن و افسرده برمیگردن،یونگ پو که ظاهرا خیلی دلش سوخته میگه خیلی دلممیخواد به ددی کمک کنم ،تا مشاورش میگه فکر تسو باش که همین فردا پس فردا سرو کله اش پیدا میشه و تو باید سماق بمکی،فکر کمک به باباش هم از یادش میره و دوباره به فکر نقشه کشیدن و اینکه چطوری تسو رو از معرکه دور کنه میفته

تا یونگ پو بخواد علیه تسو نقشه بکشه،تسو از مرز برمیگرده و به ملکه میگه همه کارهایی که تو مرزداشتم رو تموم کردم و اومدم



--------------------------------------

دیدین تسو برگشت به قصر و مامی جون ازش یه استقبال درس حسابی کرد

تسو احوال باباشو میپرسه که ملکه بهش میگه خودت برو ریختشو ببین

شاه با کاهن اعظم در حال برگزاری مراسمی هست که مثلا خدایان ببخشنشو و ریختشو درست کنن،اون موقع که جراحی پلاستیک نبوده،مجبور بوده دست به دامن خدایان بشه!

تسو و زنش تا ریخت پاپا رو می بینن کپ میکنن و تسو هم چند قطره اشک تمساح میریزه و با التماس و فغان و اشک و زاری از کاهن میخواد هر کاری میتونه بکنه تا باباش خوب بشه...

شاه میگه خیلی داد و بیداد نکن،از بس که کارهای بد کردم خدا منو شکل لبو کرده

توی اردوگاه که فعلا به جومونگ خوش میگذره ،یه مراسم فستیوال اتش راه میندازن و موپالمو تمام تجهیزاتی که به تازگی ساخته رو به اون نشون میده ،از بین همه جومونگ از بمب دودی بشتر خوشش میاد ...

شاه که نمیتونه با اون سرو وضعش جلو ملت ظاهر بشه ،میشینه پشت پرده و عین عروسهای دوره قاجار ،از پشت تور با وزیرها حرف میزنه و واسه اینکه برگشتن تسو رو تو جیه کنه ،میگه از بس این بچه تو مرز زحمت کشید و رنج برد و عرق ریخت ،تشخیص دادم برگرده بویو بهتره!

ملکه یه جورایی بدش نمیاد که از این بلاها سر شوهرش بیاد ،برا ی همین به تسو میگه ننه مراقب مملکت باش که الان بابات میفهمه خونه و خونواده چه نعمت بزرگیه و بعد هم رو به سولان میگه هر چی زودتر یه بزبز قندی واسه ما بیار وگرنه مجبورم این تسو رو دوباره زنش بدما!!!

سولان خیلی ناراحت میشه و وقتی یه سویا رو با یوری ،پسر جومونگ می بینه امپر حسودیش میره روی 1200

هائوچن ،محافظش واسش یه دارو میاره که باباش از هیون تو فرستاده اما سولان میزنه زیرش و میگه واسم یه دکتر خوب پیدا کن

برگردیم اردوگاه ،که هیون و ماری هرکاری میکنن نمیتونن از زیر زبون اویی بکشن اونی که جومونگ از این مسافرت با خودش اورده چی بوده

تا اینکه اویی از ماری میخواد بهش سواد یاد بده

همه اینا یه طرف،اوضاع واسه سوسو نو روز به روز بدتر میشه و جومونگ هم اونا رو بی جواب گذاشته ،سایونگ به سوسونو میگه هر چی زودتر خودت یه کاری بکن که این جومونگ اگه میخواست کمکمون کنه تا الان سرو کله اش پیدا شده بود،سوسونو که میدونه اگه بخواد نفر به نفر به جنگ بره ،بدبخت میشن به فکر راه چاره میفته

عمه سوسونو تصمیم میگیره الان که اوضاع خیلی وخیمه بره التماس سونگ یانگ بکنه ،اما یانگ تاک بهش میگه دیگه الان واسه التماس دیره و دعا کن که تو جنگ برده نشیم!

سایونگ یه محافظ جدید برای سوسانو پیدا میکنه و دختره چنان حالی از افسرهای مرد اونجا میگیره که همه کف میکنن و سوسانو هم اونو به عنوان محافظش انتخاب میکنه

سانگ یوونگ توی دربار هیون تو بعد از پاچه خواری شدید از حاکم میخواد که بعد از پیروزی در جنگ ،جولبون رو به یه کشور تبدیل کنن

حاکم هم ظاهرا قبول میکنه و ته دلش میگه بدبخت نمییفهمه چه نقشه ای براش کشیدم



--------------------

جومونگ که هنوز تو فضا هست و با فکر کردن به حرفهای اون پیرزنه خوابش نمیبره،یه دفعه جو میگیردش و به وزیرهای راست و چپش میگه ما از این بعد هدفمون اینه که سرزمین های جوسیون رو پس بگیریم

اونا میگن جوسیون دیگه چه صیغه ایه؟جومونگ میگه خودم هم تازه شنیدم تا اینکه وزیرش میگه من دوستی د ارم که خیلی این چیزا حالیشه و میریم ازش میپرسیم این جوسیونی که تو میگی خوردنیه یا پوشیدنی

طرف که اسمش استاد چانه و یه بازرگانه کلی تحویل میگیره و به جومونگ میگه قبلا ها این زمین ها اشغال شده و درباره تاریخش چند تا کتاب بوده که تو اتیش سوزی از دست رفته و فقط یه کتاب هست که اونم تو کتابخونه بویو هست.....

بعد هم یه نقشه به جومونگ نشون میده که نقشه همون جوسیونه

و در عوض میگه چون این نقشه خیلی باارزشه ارتش دامول باید از گروه من محافظت کنه که جومونگ هم قبول میکنه و وقتی میبینه قلمرو جوسیون انقدر بزرگ بوده ،تعجب میکنه

بیاین سر شنگول و منگول که ،منگول که همون یونگ پوی خنگول خودمونه ،به تسو میگه پاشو بیا یک میزی واست چیدم که تو هتل های پاریس هم گیرت نمیاد ! و مشرو ...واست گذاشتم باقلوا!

تسو سرش داد میزنه که من نمیدونم تو کی میخوای ادم بشی ،مگه نمی بینی ددی مشرو....رو فدغن کرده تا بلاها تموم بشه!

یونگ پو با خفت میره

پشت سر اون ،نارو و بو میان و تسو به بو ماموریت میده از دو ر ارتش د امول رو زیر نظر داشته باشه

همین موقع ها هم هست که یه دارو واسه یوری ،پسر جومونگ میارن بخوره،قبل از اون یوهوا گل سر نقره اش رو میزنه توی دارو و میبینه که سمی هست


یه سویا میگه به شاه بگیم ،اما یوهوا میگه شاه فکر میکنه ما داریم ادا در میاریم و فایده ا ی نداره

من خودم هر چه زودتر تو رو میفرستم بری پیش جومونگ

ارتش دامول راه میفته که به گیه رو بره و به سوسانو کمک کنه

اما سوسانو که دیگه نمیتوه بیشتر از این صبر کنه ،به باباش میگه قراره سونگ یانگ واسه رسیدن نیروهای کمکی اش جشن بگیره ،من سربازامون رو شکل تاجر میکنم و برای اونا شراب می بریم،بعد ازداخل قصر سانگ بهش حمله میکنیم

یون تابال هر کاری میکنه نمیتونه جلوی سوسانوی لجباز و بگیره و سوسانو داخل یه خمره بزرگ قایم میشه

انگار میخواستن ترشی اش بندازن!!



وقتی مامور بازرسی میاد خمره ها رو چک کنه.....

خلاصه قسمت پنجاه و هفتم ( 57 ) سریال افسانه جومونگ ( بخش كامل )

دیدیم که جومونگ و اویی ، ورود تسو به هیون تو رو دیدن و حس فضولی اونا رو کشت تا بفهمن تسو توی هیون تو چی کار داره

تسو وارد قصر هیون تو میشه و پدر زنش یه استقبال گرمی ازش می کنه و به سولان میگه رنگت پریده بابا ،

اونم میگه ماله خورشت دل ضعفه ای هست که خوردم ، چیزی نسیت خوب میشه

تسه وارد قصر میشه و فرماندار کم کم نیات پلیدش رو رو می کنه و همه چی برای محک زدن تسو آماده می شه فرماندار به تسو خبر میده که سوسانو تونسته گیر رو تصرف کنه و ما باید هر طوری که هست به جولبون فلک زده حمله کنیم تا بلکه این ابروی از دست رفته برگرده





واسه همین تو باید با من و ارتش هان یکی بشی و توی جنگ شرکت کنی

سولان کلی قربون صدقه باباش میره که دیگه فکر بهتر از این نمیشه و بابام ایکیو سان هست و از این حرفا

تسو مدام فکر می کنه و قدم اهسته میزنه که چی کار کنم و چکار نکم که سولان بهش میگه از این فرصتی که ددی من بهت داده استفاده کن وگرنه بیچاره میشی

تسو میگه من بلا نسبت شاهزاده بویو هستم و واسه ما قباهت داره که بخواهیم توی ارتش هان فرمانده بشیم دختره میگه اگه کغزت به اندازه نخود نبود می فهمیدی که بویو و شاه بویو تو رو ول کردن

تسو بعد کلی فکر به این نتیجه می رسه که نمی تونه به بویو خیانت کنه و به فرماندار هم اعلام می کنه این تن بمیره بیخیال ما شو


































----------------





















خلاصه قسمت پنجاه و ششم ( 56 ) سریال افسانه جومونگ

توی قسمت قبل دیدین که سوسانو و باباش رو با خفت برگردوندن به گیه رو و عمه سو اونو مجبور میکنه که به یه سفر تجاری دیگه بره


از اونجایی که قحطی اومده و همه به گرسنگی افتادن(یادتون باشه که الان 3سال گذشته) سو میگه شمامسئله غذا رو به من بسپارین،میرم این ور اون ور و مشکل رو حل میکنم،باورنکنین چون تو کله ا ش داره نقشه های شیطانی میکشه

بله اینطوریه که سوسانو و باباش و سویونگ راه میفتن سمت اردوگاهی که اوتایی ساخته و در اون سرباز استخدام کردن و اموزش میدن
برو بچ به یون تابال میگن وقت حمله کردن به این کفتار پیر ،سونگ یانگه و اونم قبول میکنه توی راه برگشت سونگ یانگ به گیه رو اونو تکه تکه کنن

توی اردوگاه ارتش دامول،موپالمو سخت مشغوله تا بتونه لباس رزمی بسازه که تیر ازش رد نشه و بعد از ازمایش های زیاد بازم نمیتونه اینکارو انجام بده ، واسه همین میره پیش فرمانده جومونگ و باهاش درد دل میکنه و میگه من دیگه به دردت نمیخورم، جومونگ بهش دلداری میده و میگه تو گنجینه ارتش دامول هستی من منتظر میمنونم تا تو این زره رو بسازی ( ایکون ادم های از خودگذشته و ایثار گر! )

جومونگ که الان دیگه بیشتر شبیه یه یاغی هست تا یه اصلاح طلب! به هر جا که میرسه حمله میکنه و فعلا که هر جا حمله کرده رو تسخیر کرده
سونگ یانگ توی هیون تو تا میتونه حاکم رو چاخان میکنه و پاچه خواری میکنه که حاکم بهش پیشنهاد میده واسه حمله به این جومونگ که الان دیگه مثل غده سرطانی شده باهم متحد بشن این پیرمرد خرفت هم قبول میکنه و راه میفته سمت خونه اش

کفتار پیرکه گورش رو گم میکنه سرباز حاکم واسش خبرمیاره که دامادت تسو و زنش سولان هنوز توی اون خراب شده موندن و دران میپوسن ،حاکم دلش میسوزه و تصمیم میگیره یه کاری بکنه

و اما به خاطر قحطی که سراسر مملکت رو گرفته از شاه گرفته تا وزرا،لباس سفید میپوشن و واسه مراسم های عجیب و غریب و بعضا بی فایده کاهن ماریونگ اماده میشن،شاه در این مدت اعلام میکنه هر کی مشروب بخوره پدرشو در میاره.

از اونجایی که یونگ پو این حرفا حالیش نیست از یه گوشه کناری گیر میاره و شروع میکنه به خوردن که افسر سونگ میاد دنبالش و میگه بیا که شاه کارت داره

این بدبخت هم نمیدونه چطوری دهنش رو پا ک کنه و تو ی راه همش "ها"میکنه توی صورت دستیارش و میگه ببین بو میده؟!!!!(ایکون غش)

خلاصه یونگ پو توی صف می ایسته و دایی اش میفهمه این از اون چیزا خورده .ولی صداشو در نمیاره
وزرا به شاه میگن که اوضاع ما خیلی خرابه و همین فردا پس فرداست که به گدایی بیفتیم،وزیر دربار میگه بهتره از هان کمک بگیریم که وزیر اعظم عصبانی میشه و میگه اونا همش به فکر اینن که روی ما سلطه پیدا کنن و این موقعیت واسه ما بده

اینجاست که ملکه به خاطر بی عرضگی شاه متلک ها میندازه و با دمش گردو میشکنه و میگه اگه بچم تسو اینجا بود اینطوری نمیشد واسه همین میره پیش شاه و میگه حالا که خودت مثلا شاه شدی چی شد؟ چه گلی زدی سر مملکت؟ بچه منو برگردون و شاه هم میگه تو خودت اینجااضافی هستی یالا برو بیرون که هر وقت لازم بشه میگم تسو بیادش

برای این که از تسو بی خبر نباشین:
تسو توی قلعه شرقی، آی به خودش میرسه،آی به خودش میرسه ،همش یا کوفت میخوره تا ملت رو میندازه به جون هم و خودش هم بهشون میخنده



---------

بین سپاه قلعه یه قلدری پیدا میشه که تسو بهش دستور میده با بقیه افراد بجنگه تا قدرت اونو ببینه

طرف (که اسمش سخته و من از این به بعد بهش میگم بو!) باهمه میجنگه و اونا رو اوت میکنه و تسو از جنگاوری این بو خوشش میاد و استخدامش میکنه

سولان که از دیونه بازی های شوهرش خسته شده حسابی دستش میندازه و میگه یه کم از این جومونگ خان یاد بگیر ،همه دنیا رو گرفته و تو رو هم خواب برده ،بدبخت چندروز دیگه مردم بهت میخندن ،یا همین الان یه کاری میکنی یا من میرم خونه بابام

اینو داشته باشین فعلا

اوتایی و گروهش به سونگ یانگ حمله میکنن و تمام افرادش رو میکشن ،وقتی اوتایی میخواد کار سونگ یانگو تموم کنه یه نفر اونوو به شدت زخمی میکنه و به این ترتیب سونگ یانگ در میره و اوتایی هم توی بغل مباشر سویونگ مرحوم میشه..

سوسانو وقتی میفهمه بیوه شده اشک میریزه و دستور حمله به قصر گیه رو ،رو میده

خودش از دم در قصر درو میکن و میره جلو تا اینکه عمه و یانگ تاک رو گیر میندازن و یون تابال سرنوشت اونا رو به سوسانو واگذار میکنه،سو سانو که الان میفهمه درد بیکسی چه دردیه اونا رو میبخشه و میگه یه فرصت دیگه بهتون میدم ،بعد ازاین مراسم یوزارسیف گونه،جسد اوتایی رو میارن و سوسانو و بابای اوتایی بالای سرش زار میزنن



سونگ یانگ که مورچه گازش گرفته و واسه همین زورش گرفته دستور میده یه لشکر سرباز جمع کنن و برن پدر این سوسانو رو در بیارن

جسد اوتایی رو می سوزونن و سوسانو توی گیه رو تاجگذاری میکنه و میشه رییس سوسانو

یادتون باشه سوسانو الان دو تابچه قد و نیم قد داره که فقط دوبار توی این قسمت نشون داده شدن

توی اردوگاه ارتش دامول همه مشغول رایزنی و راهزنی هستن که یه دفعه جومونگ میبینه......



سوسانو عشق سابقش با ناز و ادا اومد،خشکش میزنه که این واسه چی اینجاست

سوسانو که میدونه به زودی بقیه ملل میخوان به گیه رو حمله کنن ،جومونگ رو چاخان میکنه و میگه تو الان قوی هستی و به یه جایی نیاز داری که ملت جدیدت رو بسازی بیاپیش ما که هم مکانش رو داریم هم ثروتشو

جومونگ میگه حالا خبرت میکنم

هیوپ و سویانگ که بعد از مدتها همدیگر رو دیدن حسابی از خجالت هم در میان و موقع خداحافظی که میشه جومونگ نگاهی به سو میندازه و اونا میرن

هیوپ به همه میگه که سوسانو بیوه شده،دل جومونگ میلرزه



-----



توی اردوگاه دامول دو گروه دعواشون میشه که جومونگ باید قبول کنه یا نه

حزب ماری میگه که چون طرف سوسا نو هست باید جومونگ به گیه رو بره و حزب ماگول میگه ممکنه بعدا بینشون اختلاف بیفته و معلوم نشه رهبر گیه رو کیه

جومونگ دعوا رو تموم میکنه و میگه خودم تصمیم میگیرم

کاهن ها به جومونگ میگن که پیوستن به گیه رو برای اون مانعی نداره

توی قلعه شرقی از حاکم هیون تو برای تسو نامه میرسه و ازشون دعوت میکنه که به هیون تو برن

تسو و زنش هم از خدا خواسته راه میفتن

توی قصر یوهوا ،یوری پسر جومونگ رو بغل میکنه و این ور اون ور میره که ملکه بادیدن این مناظر آی اتیش میگیره،آی اتیش میگیره

یوهوا که میبینه حسود زیاده تصمیم میگیره هر چی زودتر یه سویا رو پیش جومونگ بفرسته

جومونگ هم برای اینکه ببینه اوضاع احوال کشورهای همسایه چطوره به هیون تو میره و به شکل ناشناسی جاسوسی رو با اویی شروع میکنه که یه دفعه میبینه تسو سروکله اش پیدا شد!

خلاصه قسمت پنجاه و پنجم ( 55 ) سریال افسانه جومونگ

یونگ پو وقتی میشنوه جومونگ توی زندانه ناراحت میشه چون میدونه جومونگ میتونه واسش نفع داشته باشه اما از طرفی باورش نمیشه که باباش اینکارو کرده باشه برای همین میره زندان تابببینه واقعا اینطوری هست یا نه.

برای همین میره زندان و اونجا نگهبان ها نمیذارن وارد بشه
نخست وزیر از راه میرسه و میکه جومونگ دشمن بویو هست اگه تو هم باهاش حرف بزنی متهم به دادن اطلاعات به دشمن میشی
یونگ پو میترسه و کنار میره

جومونگ و بقیه توی زندون در حال نقشه کشیدنن که چطوری از اینجا در برن ،اویی و هیوپ داد و بیداد میکنن که یکیشون یه نی نشون میده و میگه توی این سه تا سوزن سمی هست..جومونگ میگه نگهش دار واسه روز مبادا
برادر ملکه که از این اوضاع خیلی ناراحته بهش دلداری میده و میگه سعی کن با نخست وزیر دست یکی کنی
ملکه میگه اون ادم نیست که همون موقع وزیر سر میرسه و میگه من هر کاری کردم واسه بویو بوده و الانم ضمانتتون رو پیش شاه کردم که از زندانی بودن در بیاین.
ملکه دهنش رو کج و کوج میکنه و میره زندان که تسو رو ببینه توی زندان تسو گریه میکنه و میگه ننه من هرطوری هست از اینجا میام بیرون
سوسونو و یون تابال با خفت برمیگردن گیه رو و عمه سوسونو اول یه تو گوشی به اون میزنه و بعد عهم دستور میده زندانیشون کنن
یونتابال ناراحت میشه و میگه یه روزی میاد که قدرت نداری و به من التماس میکنی
پسر عمه سوسونو از اون معذرت میخواد

همه به فکر میفتن که از جومونگ کمک بگیرن تا اینکه سایونگ بهشون میگه خیلی خودتون رو خسته نکنین که اون الان توی قصر زندانیه
شاه که حسابی زده به سیم اخر یوهوا و یه سویا رو به حضور نمیپذیره و اون دوتا دست از پا دراز تر بر میگردن
ملکه سر راه اونا رو میبینه و با تمسخر به یوهوا میگه دیدی این شاهی که انقدر بهش اعتماد داشتی باهات چیکار کرد؟
یوهوا هم با دهن کجی میگه من میدونم که شاه تصمیم درستی میگیره

موپالمو و موسونگ که تازه فهمیدن چی شده تصمیم میگیرن هر طوری هست به قصر وارد بشن

برای همین موسونگ با یکی از سربازهای قدیمی حرف میزنه و به عنوان نگهبان وارد زندان میشه تا واسه جومونگ و بقیه غذا ببره
استاد چین که با یونگ پو به بوییواومده از اون میخواد هر چه زودتر جومانگ رو تحویلش بده تا بتونه بره پیش اامپراطور

شاه وقتی درخواست اونا رو میشنوه استاد رو میندازه بیرون و به یونگ پو هم میگه از این به بعد باید بری اصطبل تمیز کنی..
جومونگ وقتی موسونگ رو میبینه و میشنوه که یومیول رو دزدیدن به افراد دستور میده که امشب باید جیم شیم







نخست وزیر که میبینه هر چی دست روی دست بذاره از شاه خبری نیست و جومونگ هم روی حرف خودش مونده ،دوگوله اش رو به کار میندازه تا هر طوری هست یه کاری بکنه و مملکت رو از دست اینا نجات بده

واسه همین یومیول رو میاره به قصر کاهن ها و ماریونگ از دیدن یومیول شاخ درمیاره و میگه اینجا چه کار میکنی؟ یومیول میگه به زور اوردنم به خواست خودم که نیومدم



وزیر بعد از چند دقیقه شاه رو هم میاره تا کلکسیون کامل بشه و با هم گپی بزنن
یومیول که خیلی دلخوره روشو برمیگردونه و از این لحظه به بعد یکی این بگو یکی اون بگو

یه تیکه این بنداز یه تیکه اون بنداز

نمایش وقتی قشنگ تر میشه که جومونگ رو هم کت بسته میارن و یومیول ازش میخواد به هر قیمتی که هست دست از هدفش برنداره و میگه خدایان برای تو مقدر کردن که یه قوم جدید به وجود بیاری

وزیر مرتب بین حرفاشون میپره و یومیول ازدق دلش به شاه میگه تو واسه خودخواهی خودت گذاشتی هاموسو این همه وقت زندانی باشه تا زنش کنار تو باشه!!!!

یومیول حرف اخر رو هم میزنه و میگه خورشید جدید جومونگه و بویو هم به زودی از بین میره ،وزیر عصبانی میشه و یومیول رو میکشه
شاه عکس العمل نشون میده اما دیگه کار از کار گذشته
یومیول توی بغل جومونگ میمیره

وزیر که میبینه کار از کار گذشته و اب هم از سرش گذشته به ژنرال هیوک میگه امشب کار این جومونگ رو هم تموم کنید

جومونگ همون شب از زندان فرار میکنه و سرراه ارتش بهش حمله میکنه

ژنرال بعد ازمعذرت خواهی از جومونگ دستور قتل اونو میده و دو طرف باهم درگیر میشن که شاه از راه میرسه و میگه اگه کسی بخواد جومونگ رو بکشه باید اول از نعش من رد شه

همه کنار م یرن و شاه به جومونگ میگه این دفعه میذارم بری ولی چون تو خطری برای ما حساب میشه زنت و مامانت باید اینجا باشن تا تو فکر حمله به سرت نزنه

برو بج فرار میکنن و برمیگردن به مخفی گاهشون،نوچه های یومیول وقتی میشنون مرده خیلی ناراحت میشن و براش مراسم میگیرن


و اما بشنوید از قصر بویوکه شاه تسو و زنش سولان رو احظار میکنه و به تسو میگه بار وبندیلت رو جمع کن و برو به قلعه شرقی!! یعنی اون سردنیا

تسو میگه همین االان ما رو بکش راحتمون کن و شاه نهیب میزنه که زیادی حرف میزنی وقتش که شد میفرستم دنبالت
تسو و زنش یه بای بای غلیظ با ملکه میکنن و پایین میرن و بالا میان ،ملکه که مثل مارمولک میمونه میگه ننه تسو من گریه نمیکنم تو هم عوضش اونجا فقط به فکر انتقام باش و برگرد

خلاصه تسو و زن غر غروش راه میفتن سمت شرق و اونجا همون اول کار تسو میگه از الان به بعد هر کی رو که با زن و شراب ببینم میکشم

همه ازترس اطاعت میکنن و جلوی چشم اون ظاهر نمیشن
در اردوگاه ارتش دامول بعد ازمراسمی که واسه یومیول میگیرن ،جومونگ دستور حمله رو صادر میکنه و ارتش اونا چند تا ده و قبیله دیگر رو هم تصرف میکنن

به همین نام و نشون سه سال میگذره

خلاصه قسمت پنجاه و چهارم ( 54 ) سریال افسانه جومونگ

ملکه به هر کلکی که هست کلفتش رو میفرسته زندان سراغ تسو تا ببینه اوضاع و احوال چطوریه
کلفته یه زیر میزی به نگهبانه میده و به هزار عشوه و ناز به تسو میگه که خبرداری جومونگ کباب شده اومده قصر؟


قیافه تسو بعد از شنیدن این خبراین شکلی میشه
ملکه وقتی می فهمه تسو از شنیدن این خبر چه حالی شده کلی اشک میریزه که ای وای که یه پسرم دیونه و خل و چل شد یکیش هم فراری


تسو هر چی تو زندان دادو بیداد میکنه نگهبان نمیذاره بیاد بیرون
جومونگ خصوصی شاه رو میبینه و شاه ازش میخواد ارتش دامول رو کنار بذاره

جومونگ با شک و تردید از پدرش مهلت میخواد تافکر کنه
و اما وزیر اعظم که الان به همه چی توی قصر مسلطه ژنرال رو خبر میکنه و واسه جون جومانگ نقشه میکشه

ژنرال واکنش نشون میده اما وزیر میگه یه ذره عاقل باش وبفهم!ارتش دامول واسه بویو خطر داره اگه لازم بشه باید این جومونگ رو سر به نیستش کنیم
جومونگ بی خبر از همه جا به یاد بابای خدا بیامرزش مییفته و بعد هم واسه دیدن مامان جونش راهی قصرش میشه
یومیول هم توی کلبه درویش وار خودش مشغول مکاشفه و مراقبه هست که یه دفعه حالی به حالی مشه
نوچه هاش میگن چه خبره؟؟ یومیول میگه که جون جومونگ در خطره
تا اینکه اون نوچه که از همه کوچکتره و به ظاهر قویتره میکه شما فعلا مراقب خودت باش که من سایه مرگ رو بالای سرت می بینم

جومونگ زن و مادرش رو می بینه،مامانش توی این هاگیر و اگیر میگه بچه ات چند روزه لگد میزنه!!

حتما یه پدر سوخته ای هست لنگه خودت و مثلا یه سویا هم از خجالت سرشو میندازه پایین!

و اما...
وزیر اعظم روی مخ شاه کار میکنه که یا از شر این جومونگ خلاص شو یا مجبورش کن اینجا بمونه ،شاه میگه من بهش پیشنهاد کردم باید ببینیم اون چی میگه

وزیر میگه هر چی شر هست زیر سر این یومیول کباب شده است من کلکش رو میکنم
یوهوا از جومونگ میخواد که الکی الکی خودش رو مسخره دست شاه نکنه و به هدف خودش و باباش فکر کنه
یه شب که کاهن مشغول اکتشافات سماوی هست هر چی ادمکشه به اردوگاه ارتش دامول حمله میکنه و اونو کت بسته می برن

موپالمو وقتی خبردار میشه راه میفته به سمت بویو تا به جومونگ خبر بده
همراهان جومونگ بی خبر از همه جا مشغول عیش و نوشند که ژنرال هیوک به افسر سونگ چی خبر میده یه لحظه هم چشم از جومونگ و دار و دسته اش برندار
اون شب هیچکس نمیخوابه جومونگ هم حسابی فکر میکنه و فردا صبح به مادرش میگه که من می خوام روی هدفم بمونم و به ارزوی پدرم برسم

یونگ پوی اواره هم که گرسنه و تشنه تو خیابونها ول میگرده بالاخره دل رو میسپاره به دریا و تصمیم میگیره که بره قصر ،یا کشته میشه یا اینکه زنده میمونه
توی همین حین،سوسونو و باباش هم که میفهمن شاه دوباره به تخت نشسته میرن قصرتا بلکه اونو ببینند
اما وزیر اعظم نمیذاره و یونتابال به سو میگه که معلومه که الان تو قصرهمه جی زیر دست وزیر هست نه شاه
سو وفتی راه رفتن جومونگ با زنش رو می بینه اشک از چشمهاش سرازیر میشه

واما اگه یادتون باشه یونگ پو توی خیابون به گدایی افتاده بود که تصمیم گرفت به این خفت ها پایان بده و برگرده قصر


واسه همین توی راه رفتنش نخست وزیر بهش میفهمونه که همه این اتیش ها زیر سر خود منه و سعی نکن با من یکی چپ بیفتی

شاه از یونگ پو استقبال میکنه و بهش میگه خوب شد اومدی چون برای تو پست های مهمی رو در نظر گرفتم


یونگ پو شاد و شنگول از پیش باباش میاد بیرون که جومونگ رو می بینه و بهش میگه بیا با همدیگه خراب کاری هایی که این تسو به راه انداخته رو درست کنیم

جومونگ میگه بعد از پدرم میام پیش تو

خلاصه جومونگ به شاه میگه نمیتونم به خاطر خودم و امنیتم واینده ام اون کسایی که به من اعتماد کردم رو ول کنم...

شاه میگه اگه برگردی هر جی دارم بهت میدم اما بازم جومونگ قبول نمیکنه

به خاظر همین نخست وزیر رای نهایی رو به ژنرال هیوک اعلام میکنه و مقدمات کشتن جومونگ ،مخفیانه و بی سر و صدا وخودسرانه،انجام میشه



توی این اثنا هم سونگ یانگ که از خروج سو و یون تابال خبردار شده به بویو میره وبهشون میگه فکر نکنین که الان که تسو افتاده زندون من قدرتم رو از دست دادم یالا گورتون رو از اینجا گم کنین

به این ترتیب اخرین امید سو و باباش از بین میره و با خفت بررمی گردن گیه رو

سربازها واسه کشتن جومونگ و سربازهاش اماده میشن و از اون طرف هم به موپالمو اجازه ورود به قصر رو نمیدن.







جومونگ راهی قصر مادرش میشه تا اون و همسرش رو ببینه که افسر سونگ با مرام بهش میگه میخوان شما رو بکشن هر چه زودتر فرار کنین



اما این خبر دیر به اونا میرسه و جومونگ و همراهانش یه گوشه ای از قصر گیر میفتن

همه شروع به مبارزه میکنن و این قسمت مبارزه تک تک افراد نمایش داده میشه

جومونگ و بقیه از پس سربازها بر میان تا اینکه یه دفعه یه گروه کماندار اونا رو احاطه میکنن

همه به جومونگ میگن که فرار کنه و به فکر اونا نباشه اما چومونگ ترجیح میده تسلیم بشه تا بقیه هم کشته نشن

دستور کشتن جومونگ صادر میشه

همین موقع افسر سونگ به شاه خبر میده که میخوان جومونگ رو یواشکی بکشنش

شاه میره پیش وزیر و میگه کی گفته سر خود این غلطها رو بکنی؟

وزیر باز دو دو تا چهار تا میکنه و سعی میکنه شاه رو قانع کنه که اگه جومونگ ارتش دامول رو از بین نبره اونو بکشه

یوهوا وقتی از ماجرا خبردار میشه میره سراغ شاه و میخواد باهاش حرف بزنه

غافل از اینکه شاه بهش میگه اگه جومونگ ارتشش رو منحل نکنه دشمن من میشه!!

یوهوا ازتعجب شاخ درمیاره

شاه بالای سر زندانی های جدید ظاهر میشه و بازم پیشنهادش رو تکرار میکنه

اما جومونگ میگه اگه حتی همین الان تخت سلطنت رو هم بهم بدی من با ارتشم میمونم

شاه عصبانی میشه و دستورزندانی کردن جومونگ رو صادر میکنه

توی زندان همه عمیقا فکر میکنن....جومونگ سر دو راهی میمونه...

خلاصه قسمت پنجاه و سوم ( 53 ) سریال افسانه جومونگ

اگه خاطرتون باشه ژنرال هیوک واسه جنگ با ساجولدو راه افتاد و بین راه با جومونگ هم حرفهایی زد و تا میتونست از تسو بد گفت



جومونگ هم که اعتماد زیادی به کاهن پیدا کرده با اون مشور ت میکنه و قرار میشه که جومونگ فعلا خودش رو درگیر نکنه



در ضمن کاهن به چومونگ هشدار میده که به قدرت رسیدن شاه واسه تو مایه ضرره و خیلی خودتو قاطی ماجرا نکن چون ممکنه شاه قصد کنه ارتش دامول رو هم از بین ببره!



تسو هم دستش تو حنا مونده تا ژنرال سر جومونگ رو براش بیاره ...



ژنرال تک تک فرمانده ها رو میکشه و خودش میشه رییس کل و با ارتش ساچولدو مبارزه میکنه
از اون طرف هم شاه توی قصر قیومت به پا میکنه و هر چی شورشیه میریزه تو قصر تا ترتیب تسو رو بدن
و اما بشنوید از نخست وزیر که واسه شاه شرط میذاره که اگه با هان دشمنی نکنی و دست از سر کچل جومونگ برداری منم کمکت میکنم دوباره شاه بشی



شاه ظاهرا قبول میکنه و دعوا ها شروع میشه
سولان هم مرتب یه سویا رو اذیت میکنه و یوهوا ازش میخواد مقاومت کنه
وزیر اعظم مخ همه وزیرهای دیگه رو میزنه و همه رو علیه تسو بسیج میکنه



شورش شروع میشه و شاه در مرکز شورش قرار میگیره...
ملکه و تسو و بقیه همه دستگیر میشن و شاه به خاطر زبون درازی های ملکه اونو زندانی میکنه و قرار میشه تا وقتی که اوضاع اروم بشه و مردم هم راضی بشن تسو زندانی بشه












و اما یونگ پو که بی خبر از همه جاست،وقتی میفهمه تو قصر چه خبره سر به کوچه و خیابون میذاره و از ترس باباش نمیدونه به کدوم چاله موش فرار کنه
صحنه روبرو شدن یوهواو جیغ زدن های ملکه دیدنیه




شاه از یوهوا و یه سویا بابت صبور بودنشون تشکر میکنه و.میگه دیگه الان میتونیم جومانگ رو بیاریم پیش خودمون...





واما کارد بزنی خون ملکه در نمیاد و دل به این بسته که عموش ،ماگا از ساچولدو به کمکش میاد
یونگ پو اواره میشه و برای اینکه نشناسنش مجبور میشه لباس ادمهای عادی رو بپوشه
بازم شاه به تخت میشینه و همه وزیرا بهش ادای احترام میکنن.



شاه از اونا قول میگیره که دیگه نافرمانی نکنن
ژنرال هیوک از سفر برمیگرده و فرماندهان ساچولدو رو که دستگیر کرده به شاه نشون میده و میگه مجبور شده گاما رو بکشه






شاه فرماندهها رو می بخشه و اونا هم به شاه قول میدن بهش وفادار بمونن
اینم قیافه ملکه وقتی میشنوه عموش مرده و دیکه کسی به دادش نمیرسه



اویی میره به اردوگاه دامول و براشون خبر میبره که شاه چه دسته گلی اب داده و کنترل قصر دوباره دست خود گیوم واست همه خوشحال میشن...



سو سو نو واسه ملاقات شوهرش که سونگ یانگ انداختش زندان ،میره بازداشتگاه ! و با هم قول و قرار میذارن که سو سو نو زیاد کار نکنه تا بچشون به سلامت به دنیا بیاد وحاکم گیه رو بشه
وقتی سو سو نو میفهمه تو قصر چه خبر شده به فکر میفته با شاه گیوم وا حرف بزنه بلکه بتونه شوهرش رو ازاد کنه





عمه سو سو نو که از ترس داره میمیره به فکر میفته نذاره سو سونو از اوضاع فعلی استفاده کنه ،از طرفی پسرش باهاش مخالفت میکنه و میگه میخوام از این به بعد واسه سو سو نو کار کنم
یونگ پو که یه پشه هم تو جیبش پشتک نمیزنه بعد از خوردن یه غذای مفصل و نداشتن پول یه کتک حسابی هم نوش جان میکنه و این درحالیه که سربازها در به در دنبالش میگردن









شاه جومونگ رو به قصر احظار میکنه



اما کاهن وقتی میفهمه که شاه جومونگ رو احظار کرده میگه تو دیگه شاهزاده بویو نیستی که هر سازی بزنن تو برقصی

به فکر ارتشت باش ،جومونگ هم قبول میکنه
جومانگ وارد شهر میشه و مردم ازش استقبال میکنن
موقع دیدار با مادرش و همسرش ،جومونگ یه احترام کامل به مادرش میذاره و بعد هم راهی دیدن شاه میشه
تماام وزیرها صف میکشن....

خلاصه قسمت پنجاه و دوم ( 52 ) سریال جومونگ

خورشید که میگیره همه یه جوری دست و پاشون روگم میکنن و همه جا همه از ترس م یلرزن تو قصر هم همینطوره و فقط ژنرال جرات میکنه حرف بزنه و بگه این یه نشونه بدبختیه


ارتش دامول هم از ترس مستثنا نیست و موپالمو میگه بابام میگفت وقتی خورشید میگیره شاه میمیره


بالاخره یومیول غشی هم به هوش میاد و به جومانگ میگه این یه نشونه است از اینکه دولت فعلی بویو قراره با خاک یکسان بشه و یه دولت جدید جای اونو بگیره


بین همه کسی که تو قصر غش میکنه کاهن هست و ملکه میاد به دیدنش تا ببینه چیه و چه خبره


کاهن میگه برید کاسه کوزه هاتونو جمع کنین که همگی بدبخت شدیم



و اما اگه همه جا رو اب ببره یونگ پو رو خواب میبره که ماجین میاد صداش میکنه و ازسیر تا پیاز قضیه رو واسش میگه ....


جومانگ برمیگرده پایگاه و


واسه ملت سخنرانی میکنه که ما الیم و بلیم و همین فردا پس فردا ست که پوز دائه سو رو بزنیم

غشی ترین بانوی قصر هم بالاخره سر پا میشه و اولین کاری که میکنه اینه که به شاه سر بزنه وشاه یواشکی بهش میگه همین روزهاست که بزنم پس گردن دائه سو و از رو صندلیم بندازمش اون ور ،اینطوری نمیشه



و اما دائه سواین وسط اصلا رو خودش نمیذاره که این علائم معنی بدی داشته باشه وبه وزیر ها میگه وای به حال کسی که ببینم این اتفاقات رو بد تفسیر کنه


ژنرال هیوک رو مخ وزیر اعظم کار میکنه و میگه از وقتی این یه علف بچه شاه شده یه روز خوش ندیدیم یه کاری کن زودتر خود شاه اصلی رو برگردونیم ،وزیر اعظم زیر بار نمیره


ماری و هیوپ به جومانگ میگن سوسونو پیشنهاد کمک تور و رد کرده و فعلا وقت کمک کردن به اون نیست

همینطور که سوسونو و سویانگ درباره کسوف حرف میزنن سونگ یانگ خرفت شوهرش رو به جرم اینکه داره سرباز تعلیم میده دستگیر میکنه و به سو میگه تو هنوز با جومانگ رابطه داری و واسه همین هم تا زمانی که شک من برطرف نشده شوهرتو میبرم بویو زندانی کنم


اویی از قصر واسه جومانگ خبر میبره و اومدن نماینده هان با یونگ پو برای گرفتن جومانگ رو میگه

چیزی که این وسط جالبه اینه که موگول عاشق موودوک شده ...



دائه سو همچینان از جریانات اتفاق افتاده ناراحته که ماریونگ رو احظار میکنه،نارو به کاهن میگه اگه دلت میخواد زنده بمونی به دائه سو نگوکه معنی اون کسوف بد بوده


کاهنه هم جرات نمیکنه راستشو به دائه سو بگه و یه عالمه دروغ سر هم میکنه که این اتفاقات یعنی که شما به زودی شاه میشی




دائه سو انقدر کیف میکنه که با سولان خوش اخلاق میشه و اونم که می بینه فرصت مناسبه از دائه سو میخواد به باباش کمک کنه


همون موقع موچن از راه میرسه و وقتی میگه مردم تو کوچه ها میگن این ها علائم بدبختی هست که دائه سو سرما اورده ،همه چی خراب میشه


دائه سو عصبانی دستور میده همه افسر ها ومردمی که از او بد میگن رو دستگیر کنن...


خودش یه جا همه رو میکشه و حمام خون را ه میندازه


یونگ پو به ملکه اعتراض میکنه و میگه اخه ننه اینم بچه است تو تحویل جامعه دادی؟ همون موقع که یونگ پو با مادرش چونه میزنه پشت در قصر یه عالمه مردم ناراضی جمع شدن که دائه سو با شمشیر بیرون کشیده میره سراغشون


ملکه میره جلوشو بگیره و میگه در دروازه رو ببندن ....


دائه سو که خیلی عصبانیه و میگه همه اینا تقصیر این جومانگ نامرده و همین الان میرم دخلشو بیارم

وزیر اعظم که میفهمه چه اشتباهی کرده میره پیش شاه و بهش میگه منو ببخش و غلط کردم و اینا و از این به بعد کاری میکنم شما دوباره برگردی سرجات


برو بچ به جومانگ خبر میدن که ارتش بویو واسه جنگ داره میاد


دامولی ها کمین میکنن و اون گوشه موشه ها قایم میشن تا اینکه ژنرال هیوک وسط های راه سربازها رو میپیچونه و خودش با دو تا سرباز جلوتر میره تا جومانگ رو پیدا کنه


به یه محدوده که میرسه داد میزنه که جومانگ بیادش من کارش دارم


جومانگ از پشت بوته ها میره بیرون و ژنرال بهش میگه من از طرف بابات واست پیغام اوردم

خلاصه قسمت پنجاه و یکم ( 51 ) سریال جومونگ

یونگ پو از همون لحظه رسیدن پاچه خواری رو شروع میکنه و به باباش سر میزنه
وقتی به شاه میگه که از این به بعد زیر بار زور دائه سو نمیره ،شاه میگه من میدونم که حکومت دائه سو حیلی طول نمیکشه برای همین باهاش مخالفت نمیکنم چون نمیخوام تو قصر خونریزی بشه
وقتی دائه سو گرم گرفتن یونگ پو با سفیرهای هیون تو میبینه بهش شک میکنه و به نارو میگه چشم از این مارمولک سیاه برندار که نمیدونم چی تو سرشه


حاکم هیون تو برای سر زدن به شهر چانگ چون رفته و اونجا شهریه که معدن اهن داره ،چانگ چون میگه باید اهن بیشتری تولید کنین تا به شهرهای دیگه هم سلاح بدیم فرماندار اونجا میگه اخه نیرومون کجا بوده که اهن از معدن بیاریم بیرون
اونم میگه من این حرفها حالیم نیس
خلاصه بین مردم از اونا نارضایتی پیش میاد،جومانگ تصمیم مییگره به خاطر همین نارضایتی مردم به اون شهر حمله کنه




حمله شروع میشه و توی راه برگشت فرماندار هیون تو جومانگ بهشون حمله میکنه و فرماندار زخمی میشه اما هر طوری هست فرار میکنه و تمام نیروهاش هم کشته میشن،شهر چانگ چون دست جومانگ میفته و مردم به شدت ازش استقبال میکنن

سوسونو به چانگ چون میره تا سربازهایی که موپالمو قولشو از فرماندار گرفته رو تحویل بگیره
نزدیکیهای شهر اطراق میکنن و سوسو نو ،سویانگ رو میفرسته تا سرو گوش اب بده



جومانگ با فرماندار شهر حرف میزنه و همینطور که از اونجا خارج میشه سویانگ اونارو میبینه و به سو خبرمیده که جومانگ شهر رو گرفته و الانم سربازهای شهر جز نیروهای اونن
سو میگه الان دیگه فرماندار نمیتونه به قولی که به ماداده عمل کنه و ما هم برمیگردیم به
گیه رو

فرمانداره واسه سولان نامه مینویسه و سولان هم جو زده میشه و میگه به بابام خبر بدین که من نجاتش میدم
سولان میدوه میره پیش دائه سو که یالا به داد بابام برس وگرنه اگه امپراطور بفهمه شهر چونگ رو از دست داده از مقامش برکنارش میکنن

دائسه میگه شرمنده اخلاقتم که ما الان خودمون داریم از گرسنگی میمیریم و پول واسه جنگ نداریم
دختره هم ناراحت میشه و جیغ و داد رو میذاره روش که اگه بابای من نبود تو هم نبودی و بدون بابای من بویو هیچی نیست

این حرف همان و فریاد مادر شوهر که تازه وارد اتاق میشه همان

ملکه اونو سرزنش میکنه که اون موقع که ما و بویو بودیم ،تو و بابات تو قنداق بودین و به خاطر همین اخلاقته بدبخت که یه سویا دیر تر از تو شوهر کرده ولی بچه داره و تو هنوز بچه نداری
سولان از این حرف ناراحت میشه و توی قصر زورش به کسی جز یه سویا نمیرسه

برای همین میکیردش به کلفتی و میگه به خاطر تو من تحقیر شدم یه کاری میکنم بچه که به دنیا میری دست و پا نداشته باشه!

جومانگ الان که قدرت ارتشش بیشتر شده به هرکدوم از افراد درجه اولش یه پست میده و اینطوری هست که اویی و هیوپ تو ناراحت میشن که چرا جومانگ به افراد تازه واردی مثل گومول و جایسا پستی بهتر از پست ا وناداده

برای همین بینشون اختلاف میفته و دعوا میکنن که این دعوا با وساطت جومانگ تموم میشه
جومانگ که خیلی دلش واسه سو میسوزه ،گیه رو میکنه بهونه و به کاهن میگه دلم میخواد به گیه رو کمک کنم
کاهن میگه الان دیگه انقدر ها ارتشت قوی هستکه بهش کمک کنی

اما سو پیشنهاد جومانگ رو رد میگنه و میگه الان وقتش نیست
عمه سو از این جریان خبر دار میشه و به یانگ تاک میگه این خبر رو زودتربه سانگ یانگ برسونه


کاهن جومانگ رو برای مراسم مذهبی اماده میکنه

وقتی که جومانگ کنار اتش د ر حال انجام مراسمه یه دفعه خورشید سیاه میشه و باد تندی میوزه
کاهن یومیول هم که دست به غش کردنش ملسه،بیهوش میشه...

خلاصه قسمت پنجاهم سریال افسانه جومونگ

وقتی جومانگ از نقشه دائه سو برای گیرانداختنش خبردارشد شک دائه سو و وزیر به این سمت رفت که تنها کسی که از این ماجرا خبر داشته و حقه ای رو که سالها پیش به هائه موسو زدن ،برای جومانگ گفته ،باید توی ارتش دامول باشه و این کس هم فقط یومیوله ،نخست وزیر از دائه سو میخواهد هر طور هست که یومیول رو از ارتش جومانگ بکشه بیرون


سایونگ نقشه مخفی راه پیدا کردن به قصر ر و به جومانگ میده و سوسونو میترسه که نکنه جومانگ بی عقلی کنه و گیر بیفته


توی اردوگاه جومانگ بین اویی و ساجا برای نجات دو تا گروگان اختلاف میفته


همینطور که دائه سو و نخست وزیر نقشه میکشن نارو به دائه سو میگه که یوهوا رو به قبله ست و زودتر یه کاری بکن


دائه سو که میدونه اگه یوهوا بمیره دیگه از جومانگ خبری نیست ،میگه ببرنش اتاقش و عروسش هم کلفتیشو بکنه تا حالش خوبه بشه


شاه وقتی از مریضی اون باخبر میشه واسه دیدنش میره و با التماس بهش میگه نرو که من بین این گرگها کسی رو جز تو ندارم!


توی جلسه وزیرها هرکسی واسه خودشیرینی پیش دائه سو یه چیزی میگه تا اینکه دایی خنگش میگه باید به قبیله هایی که با جومانگن حمله کنیم ،نخست وزیر میگه خیلی فکر نکن میچایی ما اگه پول داشتیم که انقدر منت اینو اونو نمیکشیدیم


و اما بشنوید از سوسونوی در به در که توعمرش انقدر تحقیر نشده و مجبوره هم واسه خاطر جومانگ وهم خودش و قبیله اش واسه التماس بره پیش دائه سو

با التماس از دائه سو میخواد که بذاره تو بویو تجارت کنه

دائه سو بهش میخند هو میگه پس کو ا ین غرور ابکیت دختر؟!

دائه سو قبول میکنه در ازای سهم نصف نصف ،بهش اجازه بده

اویی و ماری وارد بویو میشن تا مقدمات وارد شدن به قصر رو فراهم کنن ،این وسط از مردم میشنون که یوهواو یه سویا هنوز زنده هستن





اما از بخت بد یکی از سربازها اون رو میبینه و به نارو خبر میده؛دائه سو دستور میده که امنیت بیشتر بشه و همه نگهبانی بدن

بالاخره یه گروه چند نفره به سرکردگی جومانگ از راه مخفی وارد قصر میشه و با فوجی از سربازها مواجه میشه


جومانگ میگه تو این شرایطی که خود دائه سو هم داره نگهبانی میده نمیشه اونا رو نجات داد برای همین نصفه شبی میریزن رو سر کاهن قصر و جومانگ میگه زن و ننه منو احضار کن


کاهن میگه ننه ات مریضه و مجبورم فقط زنتو بکشونم اینجا

توی همین گیر و ویر ،سولان مثل بختک میفته رو سر دائه سو که جرا این دوتا رو نکشتی و دیگه مردم ازت نمیترسن و زودتر کلکشون رو بکن و این اراجییف.......


اه من چقدر بدم میاد از این


دائه سو عصبانی میشه و با یه داد خفن از اتاق میندازتش بیرون

و جومانگ زنشو میبینه!...........


بقیه اونا رو تنها میذارن و خودتون هم دیگه میبینید....




جومانگ میگه شنیدم نی نی داری؟ یه سویا با خجالت و ناز میگه اره با اجازه شما

جومانگ یه چاقو رو نصف میکنه و میگه اینو بده بچه ام تا نشونه ای از پدرش داشته باشه

بالاخره یه سویا م یره و جومانگ و بر و بچ هم از قصر میزنن بیرون

از اونجایی که تا سه نشه بازی نمیشه و با اومدن جومانگ جای یونگ پو خالیه ،بعد از مدتها جسدشو میاره به قصر و ملکه خیلی خوشحال میشه و یه چندتا قطره اشک هم میریزه تا ثابت کنه بهشت زیر پاشه!


داداشش میگه خیلی خوشحال نشو این ورداشته یکی از هیون تو با خودش اورده که واسه جنگ غرامت میخواد


یونگ پو با مسخره بازی و جلف بازی وارد قصر میشه و ملکه واسه استقبالش میره و از اونجاییکه دست به خالی بستنش خوبه به مامانش میگه اون یونگ پو دیگه مرده و من یه حالی ا ز این دائه سو بگیرم که تو تاریخ بنویسن



نماینده ای که یونگ پو با خودش اورده از دائه سو تقاضای غرامت میکنه یا اینکه در عوضش جومانگ رو که اغاز گر جنگ بوده تکه تکه کنن


جومانگ به اردوگاه برمیگرده و کاهن و بقیه حسابی تحویلش میگیرن

خلاصه قسمت چهل و نهم سریال افسانه جومونگ

وقتی که جومانگ سرش به حمله به جای دیگه ، گرمه موپالمو و موسانگ و اویی و ماری برای حمله به بویو نقشه میکشن، موسانگ گیر میده که منم میخوام بیام که ماری و اویی بهش میگن اونجا بچه بازی نیست که ! مما میخوایم بهترین افرادمونو ببریم تو همین جا باش از مهد کودکت غیبت نکن!


یوهوا که خیلی نگران اومدنه جومانگه ،از دکتر قصر کمک میخواد اونم میگه یه زقنبودی کوفتی میدم این کلفتت بخوره که مثل مرده ها بشه ،بعد که میندازنش بیرون بره به جومانگ خبر بده


جومانگ هم بی خبر از همه جا در پی تدارکات واسه حمله به یه قبیله ست


سولان هم که منتظر فرصته تا میخشو محکم کنه و سوار دائه سو بشه ،میگه تا دیر نشده کلک این ننه جومانگ وباباتو بکن و خودت بشین سر جاش!


دائه سو بهش برمیخوره و ناراحت میشه و با داد و بیداد ول میکنه میره بیرون

دختره واسه ددی محترمش یه نامه مینویسه که اگه جومانگ تا غروب روز پانزدهم نیادش ننه اش و زنش کشته میشن


شاه که نمیدونه باید چیکار کنه و حسابی رشته امور از دستش در رفته که رفته،با ملکه حرف میزنه و سعی میکنه با چاخان کردنش ،کارها رو راست و ریس کنه ،میگه من از سلطنت میرم کنا ر تو هم در عوض به دائه سو بگو به یوهوا و یه سویا کار نداشته باشه


ملکه میگه انگار خوشحالی خفه ات کرده؟ تو همین الانشم هیچ مقامی نداری و اگه من دستور بدم همین الان دائه سو سرجای تو میشینه!


جومانگ و دسته توی گشت زنیشون یه سرباز بویو رو که نامه سولان رو به هیون تو میبرده میبینن و جومانگ تازه میفهمه که چه بلایی داره سر مادر و زنش میاد











اولین کاری که میکنه اینکه یه چند تا داد محترمانه سر کاهن و موپالمو میزنه و راه میفته که ماری رو پیدا کنه تا پوست از سرش بکنه



سوسونو وارد بویو میشه و به محض ورودش میفهمه که دائه سو بازم دسته گل اب داده واسه همین یه نام مینویسه به باباش تا راههای مخفی قصر رو بهش بگه

دکتر قصر یه ماده به کلفت یوهوا میده و اونم با ترس و لرز قورت میده

کاهن قصر به ملکه نسبت به کارهای دائه سو هشدار میده ومیگه برای اینکه مردم رو بیشتر از این تحریک نکنین یوهواو یه سویا رو توی اتاقشون زندانی کنین


ماری وبقیه به خاطر امنیت بیش از حد قصر تصمیم میگیرن فعلا حمله رو عقب بندازن وبرگردن جنگل

ندیمه یوهوا به ظاهر میمیره و خود نارو معانیه اش میکنه و وقتی می بینن مرده از قصر میندازنش بیرون تا مردم نبینن که تو زندان مرده


جومانگ که از اردوگاهش به سمت بویو حمله کرده اولین کاری که بعد از پیدا کردن این سه تا میکنه اینه که

یکی یه سیلی جانانه تقدیمشون میکنه و میگه کی به شما اجازه داده همینطوری راه بیفتین؟

اونا میگن اگه تو میرفتی میکشتنت

جومانگ میگه اگه قرار به مردنه ما همه با هم میمیریم!


روز موعود دائه سو دو تا گروگانشو توی قصر میشونه و میگه بیشینین تا جومانگ بیاد



یوهوا میگه اگه منتظرشی خیلی گیر نده که اون نمیاد چون من بهش گفتم

ما دوتا میخوایم جونمون رودر راه اهداف اون بدیم





همون موقع جومانگ توی جنگل به سمت قصر به راه میفته که ندیمه که زنده شده نامه یوهوا رو بهش میده و جومانگ بعد از اون همه قسم و ایه ای که مادرش داده دیگه چاره ای نداره جز اینکه به قصر نره


شب میشه ودائه سو و زنش کنف میشن


سولان که خیلی عصبانی میشه با داد از دائه سو میخواد اونا رو همین الان بکشه اما دائه سو نمیتونه


اونا رو تو ی اتاقشون زندانی میکنن و طبق معمول یوهوا مریض میشه و روبه قبله میخوابه


جومانگ که تک و تنهاست و نمیدونه چه بلایی سرمادرش و زنش اومده از جمع کناره گیری میکنه تا اینکه سایونگ با نامه سوسونو سرمیرسه


توی نامه نقشه راههای مخفی قصر کشیده شده....

خلاصه قسمت چهل و هشتم سریال افسانه جومونگ


خب یادتونه که جومانگ حسابی جو زده شده بود که باید برو بچ مهاجرین توی راه رو که دارن از سمت بویو به هان میرن نجات بده

موپالمو نفس نفس زنون از راه میرسه و بهش میگه وایسا که حاج خانوم گفته یه کلکی تو کاره،جومانگ هم بالاجبار صبر میکنه تا یومیول بیادش،این درست زمانیه که نارو داره به ظاهر مهاجرها رو منتقل میکنه به هان،دائه سو که به تازگی مغزش رو اجاره داده با کل کل و دعوا از کاهن قصر میخواد کاری کنه تا بفهمه جومانگ کجاست،زنه میگه این کار من نیست،دائه سو میگه من نون مفت به کسی نمیدم،دارم نونتو میدم باید هر کاری میگم بکنی


خلاصه ،شاه هم که نمیتونه بشینه و ببینه جومانگ گیر میفته میخواد از قصر بره بیرون که نگهبانهای قصر جلوشو میگیرن و میگن دائه سو مارو میکشه،برگرد تو ،شر نشو!

یوهوا که این جریانات رو میبینه به دائه سواعتراض میکنه که همون موقع ملکه هم میاد میگه خیلی حرف نزن که تو خودت هم قاچاقی زنده هستی و شاه که مرحوم بشه انشالله شما رو هم روش دفن میکنیم
بالاخره مادمازل میرسه و به جومانگ میگه باباتو همینطوری و با همین کلک گرفتن تو دیگه گول نخور،جومانگ از جریان بی خبره تصمیم میگیره اول ماری و اون دوتا رو بفرسته تحقیق بعد به حرف یومیول گوش کنه

ماری و هیوپ و اویی میرن تو جنگل و دشت نگهبانی که میبنن به به،مهاجرا دارن میان و ارتش اهنی هم دنبال سرشونن
به جومانگ خبر میدن و جومانگ هم واسه حمله به اونا نقشه میکشه



اول از همه از شر اهنی ها خلاص میشن و بعد هم هوا که تاریک میشه کلک ارتش نارو رو میکنن،نارو گیج و تک و تنها مونده که جومانگ یه چند تا ناز شصت بهش نشون میده و میگه نمی کشمت تا بری به دائه سو بگی اگه بخواد ما رو نابود کنه پوستشو میکنیم


نارو با فلاکت برمیگرده و میگه شاهزاده روم سیاه،این جومانگ از قبل دست ما رو خونده بود



شاخ دائه سو در میاد که چطوری جومانگ از نقشه اونا سر در اورده،نخست وزیر میگه اون سالیکه من واسه باباش نقشه کشیدم یومیول هم خبر داشت حتما هم الان اون بهش خبر داده
،پدر زنش میگه والا تو از همون اول هم به درد مانمیخوردی....

ملکه که میبینه اوضاع خیلی خیطه و دائه سو حسابی ضایع شده،بهش میگه از زن و ننه جومانگ استفاه کن تا خودشو بگیری

دائه سو میگه همه بهون میخندن،ننه اش میگه باشه ،یه مدت میخندن بعد یادشون میره
خلاصه ،دائه سو ننه و زن جومانگ رو میگیره و میگه اگه این پسر بلا گرفته ات خودشو نشون داد که هیچ ،نداد من میدونم و اون و شما دوتا که میکشمتون
یوهوا میگه اون نمیاد خودم بهش گفتم پاشو اینجا نذاره..دائه سو عصبانی میشه
شاه هم که از هیچی خبرنداره توسط دکترش میفهمه عشقشو زندانی کردن هر طوری هست از اتاقش باشمشیر تو دستش میره بیرون

یه مشت داد و بیداد سر دائه سو میکنه و بعد هم حالش بد میشه و میبرنش اتاقش
یونتابال در به در هم یه جای یه تکه زمین خشک بی اب و علف رو پیدا میکنه و میخواد همونجا مستفر بشه
و اما سوسو نو که واسه سفر تجاری رفته بود،ابش با بازرگانهای اون شهر تو یه جوب نمیره و هر کاری میکنه که



نمکهاشو به قیمت خوب بفروشه اونا زیر بار نمیرن
سوسو نو خبر جنگ جومانگ رو میشنوه و یادش به.........


سربازهای دائه سو نامه اونو که خبر زندانی کردن زن و مادر جومانگ درش هست به ماری میدن،این سه تا موندن که این خبر رو چه طوری به جومانگ بدن



این مصادف هست با زمانی که جومانگ نقشه حمله به یه قبیله رو کشیده


ماری با یومیول مشورت میکنه تا چطور این مشکل رو حل کنن
توی زندان،یوهوا تمام تلاششو میکنه تا نذاره جومانگ به بویونزدیک بشه

خلاصه قسمت چهل و ششم سریال افسانه جومونگ

جومانگ با همه پناهنده هایی که نجات داده تو ی منطقه اکتشافی خودشون ، تمرین نظامی میکنه و اماده جنگ با یه قبیله تو همون نزدیکی میشن


همه واسه حمله کردن نقشه میکشن


جومانگ چند تا اهنگر واسه موپالمو میبره تا زودتر ساختن شمشیرها تموم بشه


و اما بشنوید از مادرشوهر:


یوهوا که خیلی دلش واسه عروسش میسوزه ، جریان حاملگیش رو به شاه میگه بلکه اون یه کاری بکنه


دائه سو هم که دماغش بدجوری سوخته و داره از ته دل میسوزه ، تمام وزیرها و افسرها رو بسیج میکنه تا جومانگ رو پیدا کنن

یکی ازوزیرها میگه سوسونو رو بگیر و بگو میخوای اعدامش کنی ، اینطوری جومانگ رو نشون میده(جالبه اینا هم میدونن که جومانگ واسه زنش کاری نمیکنه)

نخست وزیر عصبانی میشه و ومیگه میخوای ملت دستمون بندازن ؟


دائه سو توی جلسه مشغول نقد کردنه که شاه احظارش میکنه و میخواد که یه سویا رو ازاد کنه


اونم میگه همین که یوهوا رو زندانی نکردم صدات درنیاد!

اما بعد دلش میسوزه و دستور میده یه سویا توی اتاقش زندانی بشه


یوهوا به دیدنش میره و یه کم بهش روحیه میده تا دختره قاچاقی زنده بمونه

ارتش دامول تشکیل میشه و پلاک هاشونم ساخته میشه


سول یانگ که پدر یه سویا رو کشت ، برای فرمانده هیون تو هدیه میبره تا سبلیش رو چرب کنه،اونم واسه خوشایندش میگه بره جومانگ رو بگیر تا دوتایی پدرشو در بیاریم



سول یانگ تو فکر گر فتن جومانگه که چومانگ پیش دستی میکنه و بهش حمله میکنه و خودش و افرادش رو میکشه




بعد هم برای مردم قبیله سخنرانی پر فرازی میکنه که همه قبول میکنن جز ارتشش باشن


پیروزی جومانگ با اومدن یومیول تکمیل میشه و اون به اصرار میخواد توی اردوگاه جومانک بمونه




سوسونو ننه مرده هم که تحت فشار شدید سونگ یانگه میخواد به چولبون حمله کنه اما وقتی فکرشو میکنه که ارتش بویو پشت سونگ یانگه میترسه و میگه من باهاش مسامحه میکنم


اون پیرمرد خرفت هم میگه باید از مقامت استعفا بدی و حق نمک رو هم به ما بدی و پسر عمه ات جای تو رییس بشه!


دائه سو بالاخره جای جومانگ رو پیدا میکنه و واسه سرش نقشه میکشه


دائه سو بین مارمولک ها و ام الشر های قصر میفته و هر کی یه چیزی میگه تا این که زن مارمولکش میگه واسه کشتن جومانگ از بابای من کمک بگیر


روز به روز به افراد جومانگ اضافه میشه و دیگه جای نگه داشتنشون نیست....

جومانگ که موند ه خرج این همه عائله رو چطوری بده با یومیول مشورت میکنه و اونم میگه زمین رو بکنین و دونه بکارین..


دائه سو عنر عنر میره میشه پدرزن عزیزش تو دوتایی برای سر جومانگ نقشه بکشن...

جومانگ که از وجودیه قبیله ای که به شدت با هان دشمنی دارن باخبر میشه، میره سراعشون بلکه اونا هم با هاش متحد بشن


اونا بهش میگن نشون بده چی بارته؟ چی از ما بهتر و بیشتر بلدی تا ما هم تو رو به عنوان کله گندمون انتخاب کنیم

جومانگ هم که بچه پر استعداد، اینا استعداد ها رو، رو میکنه



اونا هم کف زده میشن و قبول میکنن


وقتی میرسن پایگاهشون موسانگ میگه بدبخت شدیم که دائه سو با ارتش اهنی داره میاد

جومانگ واسه دائه سو کمین میکنه

خلاصه قسمت چهل و پنجم سریال افسانه جومونگ

جومانگ تمام دار و دسته رو برمیداره تا به سمت مثلا چانگ ان حرکت کنن ، پناهنده ها و نگهبانها بی خبر راه می افتن..محافظ شاه بهش خبر میده که جومانگ به سلامت راه افتاده و یوهوا و شاه یه نفس راحتی میکشن، تازه ماه عسل داره بهشون خوش میگذره!!


شاه واسه اینکه نارو رو از بویو دورتر کنه میگه ما میخوایم بریم فلان چشمه ،نارو بهونه میاره که اونجا ممکنه به شما حمله بشه و من نتونم از شما دفاع کنم ،شاه که چشمش به چند تازن خورده شیر میشه و میگه نبینم نفس زیادی بکشی ها که همین الان سرتو میذارم رو سینه ات، نارو ناچار میشه قبول کنه


اما برگردیم به قصر جایی که زن بی عرضه جومانگ میخاد از قصر دربره که جاسوس سولان ،یعنی هائوچن مچشو میگیره و دستگیر میشه


سولان بهش میگی کجا میرفتی خانوم خانوم ها؟این نصفه شبی

یه سویا دو ساعت فکر میکنه و میگه میخواستم برم هوا بخورم! اونم میگه با بقچه لباسی ادم میره هوا بخوره؟

خلاصه سولان دستتور میده زندانی اش کنن..

..

موپالمو و موسانگ میخوان یه سویا رو نجات بدن که نمیتونن ومجبور میشن دوتایی فرارکنن

و اما کفگیر دائه سو به ته دیگ خورده واسه همین اعلام میکنه تمام قبیله ها باید یه مالیات درست وحسابی بدن ، بین صحبت های گوهر بار دائه سو ،نگهبان بهش خبر میده که جومانگه جیم فنگ شد..


دائه سو تا خبر خیانت جومانگ رو میشنوه کله اش داغ میکنه و میپره بیرون بببینه چه خبره....


اما جومانگ به یه منطقه مناسب که میرسه ، شمشیرها رو میذاره پس گردن سربازهای دائه سو و میگه راهتون رو بکشین برین و ما از این جا به بعد راهمون ازشما و بویو جداست


بعد هم واسه مردم سخنرانی مکنه و میگه من دیگه شاهزاده جومانگ نیستم من جانشین ژنرال هائه موسو هستم ، ما میخوایم با هم یه کشور نو بسازیم


دائه سو کفری و خشمی و عصبی توی کوه و کمر میذاره دنبال جومانگ ،اخ که اگه گیرش بیاره ریزریزش میکنه


جومانگ ملت رو میفرسته برن و خودش با سه تا دستیارش و بقیه نگهبان ها یه جای توپ ، کروه دائه سو رو گیر میندازن و دعوا شروع میشه


جومانگ ودائه سو با هم مبارزه میکنن و دائه سو باورش نمیشه این همون جومانگ دست و پاجلفتیه که دنبال دخترا بود


جومانگ دائه سو رو زخمی میکنه وحسابی رفته تو حس مبارزه که اویی بهش میگه باید زودتر در بریم

اونا فرار میکنن و سپیده صبح هم میزنه


پناهنده ها با قایق میرن اون ور رودخونه و جومانگ و دار ودسته هم میرسن و دائه سو هم پشت سرش


جومانگ و بر و بچ سوار قایق میشن

هرچی برو بچ دائه سوتیرمیندازن به جومانگی ها نمیخوره و اویی و ماری دماغ سوخته میخرن!


جومانگ که میبینه پر رو شدن تیراندازی میکنه و چند تا از سربازها رو میکشه و یه تیر هم به دائه سو میندازه که سربازها به دادش میرسن و گرنه مرحوم میشد


وقتی از رودخونه رد میشن قرار میشه که هیوپ پناهنده ها رو ببره و جومانگ بره دنبال زنش


وقتی میفهمه یه سویا دست دائه سو اسیره مونده که چیکار کنه، بالاخره تصمیم میگیره واسه خاطر پناهنده ها که الویتشون بیشتره ، فعلا بی خیال زنش بشه(ای بی مروت)هرچی اویی اصرار میکنه بذار من برم بیارمش

فایده نداره


دائه سو به قصر برمی گرده و ننه اش تا میتونه قربون صدقه اش میره دائه سو اونجا تازه میفهمه زن جومانگ اسیرشه و حسابی کیف میکنه

چون سولان بهش میگه من زن جومانگ رو دستگیر کردم ....بیا یه حال حسابی ازش بگیریم


هرچی به یه سویا میگه بگو جومانگ کجاست اون جواب نمیده ، میخواد بکشدش که سولان نمیذاره و میگه این گروگان ماست ،وقتی جومانگ رو گرفتی اینو بکش


دائه سو دوباره منبرنشین میشه و ملکه به وزیر و وزرا میگه ، ای خاک به سرهمتون که این جومانگ نقشه میکشید و یکیتون نفهمیدین ،اصلا همتتون نوفهمین


نارو که تازه فهمیده جی شده از شاه میخواد زودتر به بویو برگرده شاه هم میگه ما اینجا بهمون خوش میگذره نمیایم، دلمون نمیخواد ولی نمیدونم چرا برمیگرده!


بویوریها توی مکاشفات اسمانی جومانگ رومیبینه که از بویو رفته و مملکت جدید رو تشکیل داده ، یومیول وقتی این خبر رو میشنوه از گیه رو میره و قیافه یونتابال موقع خداحافظی دیدنیه


از بقیه خوشحالتر یونگ پو هست که وقتی میشنوه جومانگ چیکار کرده میگه بالاخره این احمق یه کار درست تو عمرش کرد(ببین کی به کی میگه احمق)


سوسونو واسه دادن مالیات میره بویو و اونجا به دائه سو میگه ما به جای مالیات نمکی که از گوسان بهمون میرسه رو به شما میدیم چون اونا دیگه به شما نمک نمیدن


دائه سو میگه تو زحمت میفتی ها ،سرخوش اون نمک که مال جومانگه پس از اموال بویو حساب میشه


سو میگه فکر میکنی ما نمیدونیم ، حالاکه جومانگ از بویو رفته گوسان دیگه به شمانمک نمیده اگه میخوای بدبخت نشین حرفمو گوش کن،دائه سو راه دیگه ای نداره

شاه به قصر برمیگرده، دائه سو میگه من که میدونم تو به جومانگ کمک کردی در بره ، صبر کن جلوی جشم خودت سرشو میزنم


یوهوا تا وارد قصر میشه میفهمه یه سویا تو زندانه و میره دیدنش ، دکتر میبره بالای سرش که دکتره میگه این مادمازل حامله است


بالاخره پناهنده ها به سرزمین موعود میرسن و مملکت ارتش دال مو تشکیل میشه و جومانگ فریاد شادی سر میده

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

خلاصه قسمت چهل و چهارم سریال افسانه جومونگ

اغاز دلشوره ها وبدبختی ها...


سردار تنهای ما ،تازه به فکر افتاده شری رو که به پا کرده چطوری جبران کنه وچطور این اب ریخته رو چمع کنه که بهش خبر میدن یکی از پناهنده ها که توی جنگ باهاشون بوده موقع فرار زخمی شده


جومانگ شخصا میره دیدنش ومیگه اگه میشه ، مردنتو عقب بنداز که خیلی کار داریم و من میخوام شما رو از مرز رد کنم ،پیرمرده میگه دیکه وقت گرفتم و نمیشه و ما رفتنی هستیم و خدا بیامرزه باباتو ، مثل یه سیب و یه کارد که از وسط دوتاتون رو نصف کرده باشن!


کاهن قصر هم که جز خوردن وخوابیدن و مو پیچیدن کاری بلد نیست، و از قدیم وندیم گفتن کچل را گر دوا بودی سرخود مرهم نمودی ،هر از گاهی مخ ملکه رو میگیره کار ،که فلان چیز واسه دائه سو تهدیده و فلان کس رو سرشو زیر اب کنین و از این اراجیف


این بار هم میگه این پرنده سه پا که نماد هانه موسو بوده ،دوباره سرو کله اش پیدا شده و این بار تو وجود ننگین جومانگه ، این جونور اگه پا بگیره هممون بدبخت میشیم و روزگار دائه سو هم سیاه میشه

مارمولک بزرگ فکر میکنه که چطور دائه سو رو راضی کنه که جومانک واسش نقشه داره!


جومانگ ترتیب رفتن رو میده و کم کم همه رو اماده میکنه توی این اثنا مادرش هم بهش میگه که نمیتونه شاه رو ول کنه وبیاد،اما یه جاسوس نیم وجبی هم هست که زاغ سیاه جومانگ رو چوب میزنه و جومانگ مچش رو میگیره و اون روی بخت النحسشو بهش نشون میده


بعد هم به سولان میگه یا جلوی این نوچه ات رو میگیری یا دفعه بعد به جرم جاسوسی میکشمش

سولان که از اینکار جومانگ ناراحت میشسه، به محافظش دستور میده بازم مراقبش باش واین بار اگه ببیندت خودم پوستتو میکنم


ملکه نمیتونه دائه سو رو مجاب کنه و از اون ور هم یوهوا مخ یه سویا رو میزنه که مراقب پسرم باش، شبها حتما ساعت نه بخوابه و اذیتش نکن و این میخواد مملکت بسازه و هواشو داشته باش و از این سفارشهای مادرانه


و دائه سو سرزده سرو کله اش پیدا میشه و گیر میده که تو خیلی خسته ای و به جای تو میخوام بگم نارو پناهنده ها رو ببره ،جومانگ هم که میبینه اصرار کردن فقط دائه سو رو مشکوک میکنه ، قبول میکنه


جومانگ به باباش میگه یه بهونه ای پیدا کنین که فعلا خربزه ابه وشاید دائه سو دستمون روخونده


برو بچ خوشحال هم هنوز هیچی نشده و اسب پیش کشی رو نیاوردن ،میرن بین کوه و کمر یه جا واسه زندگی پناهنده ها پیدا میکنن


یونگ پوی ننه مرده هم به عنوان گروگان وارد هیون تو میشه وعین برج زهر مار وارد شهر میشه

یه سه کاری رو ببینید!


سوسونو هم که مسئولیت گیه رو خفش کرده ،دنباله راه حلیه که بتونه از شر سانگ خلاص بشه و مجبور نباشه یه عالمه مالیات به بویو بده


واسه همین با اون فرمانده ای که قبلا باهم به کشور گوسان رفتن و نمک اوردن صحبت میکنه که نمک بویو رو قطع کنه ،فرمانده هم قبول میکنه


اما سوسونو که معرفت سرش میشه ، شوهرش رو میفرسته(دقت کنین که خودش نمیره شوهرشو میفرسته)


و پیغام میده که چون ما باهم نمک کشور گوسان رو کشف کردیم اجازه تورو لازم داریم واسه اینکه نمک رو به بویو قطع کنیم ،جومانگ هم که از خدا خوسته و دنبال بهونه میگرده میگه هر کاری دوست دارین بکنین


یومیول هم دیگه بیشتر از این توی گیه رو بند نمیشه و میخواد به جومانگ ملحق بشه، یونتابال خیلی از رفتنش ناراحت میشه

شاه واسه بهونه پیدا کردن ،یه نقشه میکشه و به دائه سو میگه یوهوا واسه مراقبت کردن از من مریض شده و دکتر گفته باید بره چشمه اب گرم (همون سوناو جکوزی خودمون)تا خوب بشه منم میخوام باهاش برم


تا ملکه ایننو میشنوه جیغ و داد و فریاد رو میذاره روش که نه ، نذار برن اینانقشه کشیدن ، تو نمیفهمی

و ازاین حرفها

بالاخره با هزار کش و قوس دائه سو قبول میکنه


جونم براتون بگه که لحظه خداحافظی مادر و جومانگ هم دیدنیه، مادرش میگه از اینجا که رفتی به پشت سرت هم نگاه نکن و مار وبیخیال شو و یادت باشه که فقط زمانی ازت راضی ام که به هدفت برسی


جومانگ به مادرش احترام سانایورایی میذاره و اماده رفتن میشن ، نارو شاه ویوهوا رو میبره....

جومانگ هم زنشو اماده رفتن میکنه و بهش میگه ما که رفتیم تو با موپالمو بیا پیشمون


همه چیز به کمک جومانگ میاد، و نرسوندن نمک به بویو دائه سو رو نگران میکنه


دائه سو از جومانگ میخواد ارتش رو ببره به گوسان ببینه اونجا چه خبره

جومانگ هم فرتی لباس جنگ میپوشه و راه میفته، توی اردوگاه پناهنده ها فرماندشون حاضر نمیشه پناهنده ها رو به جومانگ بده و میگه قرار بوده نارو بیاد

جومانگ که چاره ای نداره در جا طرف رو میکشه ونفس کش میطلبه


قسمت بعد که تازه اتش دعوای بین جومانگ و دائه سو گر میگیره ،دیدنیه

خلاصه قسمت چهل و سوم سریال افسانه جومونگ

یادتونه که دائه سو خالی میبست که واست یه عروسی جانانه میگیرم....

اتفاقا خالی نمیبنده و راست میگه ،هر چی وزیر و سفیر و حاکم و ناظم هست رو به عروسی جومانگ دعوت میکنه، از اونجایی که دائه سو خیلی مهمونوازه، گیه رو هم جز لیست مدعوین هست وتوی گیه روهرج و مرج میشه که حالا جطوری این خبر رو به سوسونو بدیم که پس نیفته؟!

یونتابال سفارش میکنه که حتما به سوسونو بگن چون اون دیگه الان ریییس گیه رو هست و دیکه واسه خودش مثل یه مرده

سو عمه اش رو به مسافرت میفرسته تا هم از توطئه چیدن دورباشه همینکه یه مدت چشمش به ریخت اینا نیفته

بالاخره اوتایی مثل یه مرد جریان عروسی جومانگ رو میگه و ازش میخواد اجازه بد ه که اون به جای سو به عروسی بره
سو میگه ینطوری دائه سو میگه بارداریشو بهونه کرده واسه اینکه نیاد خودم میرم تو کاریت نباشه
بعدش هم فراموشش میکنم(حواستون باشه چند بار تاحالا قول داده دیگه فراموشش کنه!)
دائه سو از فرصت عروسی استفاده میکنه تا با دعوت کردن مهمونها از کشورهای دیگه قدرت خودشونشون بده ، جومانگ هم این مسئله رو به شاه میگه ...
شاه که فعلا فقط یه عروسکه به جومانگ میگه بعد از عروسی برو به کوه فلان چون من جسد باباتو اونجا گذاشتم....
فرماندار هیون تو هم واسه عروسی میاد ، روز عروسی میرسه وهمه جمع میشن
ببینین دائه سو با چه نگاهی به سوسونو و دل سوخته اش نگاه میکنه!

عروس و داماد میان و جومانگ یواشکی به سو نگاه میکنه و سو هم متقابلا...



سو بعد از عروسی میخواد به اون کوه که تازه از محافظ شاه میشنوه که دائه سو سر پدرش رو واسه گرفتن نمک از فرماندار هیون تو به اون داده،خیلی ناراحت میشه و کله اش داغ میکنه و امپرش میزنه بالا
سر میزنه به کوه و بیابون و یاد باباش میکنه



سه تا مارمولک زشت کنار هم جمع شدن و حتما تا الان حدس زدین که این دفعه هم حاکم هیون تو از دائه سو یه چیز دیگه میخواد!


حاکم میخواد که پناهند ه ها رو به عنوان برده به هان بفرسته!

دائه سو چشماش گرد میشه و اخ و اوخ و وای و نه میکنه و میگه نمیشه و ابروم میره و مردم چی میگن و خاک به سرم و این حرفها...

اما دختره میگه بابا تو بشین و نگاه کن من راضی اش میکنم

همینطور هم میشه و دائه سو از جومانگ میخواد که پناهنده ها رو جمع کنه

شاه از اینکه پسرش انقدر خنگه و هرچی زنش بهش میگه انجام میده خیلی ناراحت میشه و میگه این جومانگ نیم وجبی رو بیارین پیش من!


جومانگ به شاه و مادرش میگه اگه من اینکارو نکنم یکی دیگه میکنه پس بذارین من کارم رو انجام بدم


اویی و ماری و هیوپ به خاطر اینکه جومانگ حاضر شده اینکارو بکنن خیلی از دستش ناراحت میشن واونو ول میکنن و میگن ما دیگ واسه تو کار نمیکنیم

جومانگ هم راحت میگه به سلامت!


موپالمو و موسان که حرکات جومانگ رو درک نمیکنن فلسفه بافی میکنن و موسان میگه از بس این بدبخت زجر کشیده ، دیگه تحمل نداره وهر چی سرش بیاد رو قبول میکنه، اون از عشقش اون از جنگش اون هم از ننه اش!


فرمان دستگیری پناهنده ها صادر میشه و جومانگ رهبری رو قبول میکنه،به کتک و زور و اجبار پناهنده ها رو میکیرن و جومانگ هم تماشا میکنه


هیوپ که دیگه طاقت این چیزها رو نداره به گیه رو میره تا اونجا کار کنه

سوسو نوکه از کارهای جومانگ سر در نمیاره با یومیول مشورت میکنه و اونم میگه ، چی فکر کردی این پسره فرمانده هائه مو سو هست حتما یه فکر ی تو کله اش هست


همه حواسشون پرته جز ملکه که به دائه سو میکه ننه اینقدر به این جومانگ مارمولک اعتماد نکن این بدبختت میکنه ها


دائه سو میکه من از چشمام به جومانگ بیشتر اطمینان دارم اون به من خیانت نمیکنه

بالاخره جومانگ نقشه اش رو برای شاه رو میکنه و میگه من میخوام با پناهنده ها از بویو فرار کنم

و ازمادرش و شاه هم یمخواد که با اون بیان


هر چی شاه به یوهوا اصرار میکنه که با جومانگ بره ، یوهوا میگعه اون الان دیگه زن داره ولی اگه من تو رو ول کنم،دیگه تو کسی رو نداری .....شاه گریه میکنه و دست یوهوا رو میگیره


جومانگ توی یه کافه ،ماری و اویی رو که دعوا کردن پیدا میکنه و راجع به نقشه اش میگه و اونا از اینکه منظور جومانگ رو نفهمیدن و تند رفتن معذرت خواهی میکنن


علاوه بر ملکه یه جانور موذی دیگه هم هست که باورش نمیشه جومانگ به دائه سو وفادار باشه و از محافظش میخواد چشم از جومانگ برنداره


جومانگ از دائه سو میخواد که بردن پناهنده ها رو به عهده اون بذاره ،دائه سوقبول میکنه و گور خودشو با دست های خودش میکنه

خلاصه قسمت چهل و سوم سریال افسانه جومونگ

یادتونه که دائه سو خالی میبست که واست یه عروسی جانانه میگیرم....

اتفاقا خالی نمیبنده و راست میگه ،هر چی وزیر و سفیر و حاکم و ناظم هست رو به عروسی جومانگ دعوت میکنه، از اونجایی که دائه سو خیلی مهمونوازه، گیه رو هم جز لیست مدعوین هست وتوی گیه روهرج و مرج میشه که حالا جطوری این خبر رو به سوسونو بدیم که پس نیفته؟!

یونتابال سفارش میکنه که حتما به سوسونو بگن چون اون دیگه الان ریییس گیه رو هست و دیکه واسه خودش مثل یه مرده

سو عمه اش رو به مسافرت میفرسته تا هم از توطئه چیدن دورباشه همینکه یه مدت چشمش به ریخت اینا نیفته

بالاخره اوتایی مثل یه مرد جریان عروسی جومانگ رو میگه و ازش میخواد اجازه بد ه که اون به جای سو به عروسی بره
سو میگه ینطوری دائه سو میگه بارداریشو بهونه کرده واسه اینکه نیاد خودم میرم تو کاریت نباشه
بعدش هم فراموشش میکنم(حواستون باشه چند بار تاحالا قول داده دیگه فراموشش کنه!)
دائه سو از فرصت عروسی استفاده میکنه تا با دعوت کردن مهمونها از کشورهای دیگه قدرت خودشونشون بده ، جومانگ هم این مسئله رو به شاه میگه ...
شاه که فعلا فقط یه عروسکه به جومانگ میگه بعد از عروسی برو به کوه فلان چون من جسد باباتو اونجا گذاشتم....
فرماندار هیون تو هم واسه عروسی میاد ، روز عروسی میرسه وهمه جمع میشن
ببینین دائه سو با چه نگاهی به سوسونو و دل سوخته اش نگاه میکنه!

عروس و داماد میان و جومانگ یواشکی به سو نگاه میکنه و سو هم متقابلا...



سو بعد از عروسی میخواد به اون کوه که تازه از محافظ شاه میشنوه که دائه سو سر پدرش رو واسه گرفتن نمک از فرماندار هیون تو به اون داده،خیلی ناراحت میشه و کله اش داغ میکنه و امپرش میزنه بالا
سر میزنه به کوه و بیابون و یاد باباش میکنه




سه تا مارمولک زشت کنار هم جمع شدن و حتما تا الان حدس زدین که این دفعه هم حاکم هیون تو از دائه سو یه چیز دیگه میخواد!




حاکم میخواد که پناهند ه ها رو به عنوان برده به هان بفرسته!

دائه سو چشماش گرد میشه و اخ و اوخ و وای و نه میکنه و میگه نمیشه و ابروم میره و مردم چی میگن و خاک به سرم و این حرفها...

اما دختره میگه بابا تو بشین و نگاه کن من راضی اش میکنم

همینطور هم میشه و دائه سو از جومانگ میخواد که پناهنده ها رو جمع کنه

شاه از اینکه پسرش انقدر خنگه و هرچی زنش بهش میگه انجام میده خیلی ناراحت میشه و میگه این جومانگ نیم وجبی رو بیارین پیش من!




جومانگ به شاه و مادرش میگه اگه من اینکارو نکنم یکی دیگه میکنه پس بذارین من کارم رو انجام بدم




اویی و ماری و هیوپ به خاطر اینکه جومانگ حاضر شده اینکارو بکنن خیلی از دستش ناراحت میشن واونو ول میکنن و میگن ما دیگ واسه تو کار نمیکنیم

جومانگ هم راحت میگه به سلامت!




موپالمو و موسان که حرکات جومانگ رو درک نمیکنن فلسفه بافی میکنن و موسان میگه از بس این بدبخت زجر کشیده ، دیگه تحمل نداره وهر چی سرش بیاد رو قبول میکنه، اون از عشقش اون از جنگش اون هم از ننه اش!




فرمان دستگیری پناهنده ها صادر میشه و جومانگ رهبری رو قبول میکنه،به کتک و زور و اجبار پناهنده ها رو میکیرن و جومانگ هم تماشا میکنه




هیوپ که دیگه طاقت این چیزها رو نداره به گیه رو میره تا اونجا کار کنه

سوسو نوکه از کارهای جومانگ سر در نمیاره با یومیول مشورت میکنه و اونم میگه ، چی فکر کردی این پسره فرمانده هائه مو سو هست حتما یه فکر ی تو کله اش هست








همه حواسشون پرته جز ملکه که به دائه سو میکه ننه اینقدر به این جومانگ مارمولک اعتماد نکن این بدبختت میکنه ها




دائه سو میکه من از چشمام به جومانگ بیشتر اطمینان دارم اون به من خیانت نمیکنه

بالاخره جومانگ نقشه اش رو برای شاه رو میکنه و میگه من میخوام با پناهنده ها از بویو فرار کنم

و ازمادرش و شاه هم یمخواد که با اون بیان




هر چی شاه به یوهوا اصرار میکنه که با جومانگ بره ، یوهوا میگعه اون الان دیگه زن داره ولی اگه من تو رو ول کنم،دیگه تو کسی رو نداری .....شاه گریه میکنه و دست یوهوا رو میگیره





جومانگ توی یه کافه ،ماری و اویی رو که دعوا کردن پیدا میکنه و راجع به نقشه اش میگه و اونا از اینکه منظور جومانگ رو نفهمیدن و تند رفتن معذرت خواهی میکنن




علاوه بر ملکه یه جانور موذی دیگه هم هست که باورش نمیشه جومانگ به دائه سو وفادار باشه و از محافظش میخواد چشم از جومانگ برنداره




جومانگ از دائه سو میخواد که بردن پناهنده ها رو به عهده اون بذاره ،دائه سوقبول میکنه و گور خودشو با دست های خودش میکنه

خلاصه قسمت چهل و دوم سریال افسانه جومونگ

دست گلی که گل پسر به اب داده بود که یادتونه؟ حالا بقیه ماجرا...
شمشیر روی گلوی یونگ پو هست و حاضر نیست که اعتراف کنه تا اینکه دوچی میگه شاهزاده ما رو مجبور کرد وما چاره ای نداشتیم

دائه سو در جا دوچی و دستیارش رو میکشه و میخواد کلک یونک پو رو هم بکنه که مادره میپره جلو و اشک و گریه و کولی بازی که ننه نکن ! نساز ! این دادشته میخوای من بمیرم؟ هیچکس جرات نمیکنه بیاد جلو ،دایی شون هم پشت سر یونگ پو قایم شده!

فقط ملکه حرف میزنه و دائه سو با نهایت عصبانیت شمشیر رو میندازه و میگه بندازینش زندان، یونگ پو مثل زنها گریه میکنه و التماس و مامانش رو صدا میکنه

قیافه جومانگ هم این وسط دیدنیه ها!
دائه سو از جومانگ تشکر میکنه و میگه حیف که باید تورو بفرستم به هان و اون اینجا جفتک بندازه! خودتو اماده کن داداش سیاه که همین روزها میان ببرنت
یوهوا به جومانگ میگه بچه این کار بود تو کردی؟ واسه چی نجاتش دادی؟

جومانگ میگه واسه خاطر گیه رو! امان ازعاشقی ..وای از دوست داشتن....
یوهوا به شاه گزارش میده و جریان توطئه یونگ پو رو میگه
ملکه از غصه در حال فوران هست وکسی هم نمیتونه به دادش برسه و کسی هم جرات نزدیک شدن به دائه سو رو نداره

سولان که فکر میکنه خیلی به شاهزاد ه نزدیکه و میبینه فرصت مناسبه میره واسه فضولی و درس دادن به شاهزاده
میگه هر چه زودتر این داداشت رو هم بفرست بره هان بغل دست اون یکی داداش گلت
دائه سو میگه بار اخرت باشه واسه من و مملکتم تکلیف معلوم میکنی ها! ما خودمون بلدیم چیکارکنیم

ای دختره کنف میشههههههههههه
ملکه میره زندان ملاقات ، یونگپو میگه مامان حالا که اومدی بگو دائه سو منو ببخشه هر کاری بگه میکنم!!!

سو وقتی خبردار میشه که جومانگ به خاطر اونا دائه سو رو نجات داده حال بدی بهش دست میده و الانه که اشک هاش بیاد پایین که یه دفعه شوهرش میرسه و میگه تو راست میگفتی یانگ تاک جاسوسه!


واسه همین نقشه میکشن و میگن ما میخوایم سانگ یونگ رو بکشیم
وقتی عمه میخواد به سانگ خبر بده ،شوهر سوسو نو مچشون رو میگیره و
سو به عمه اش میگه به خاطر بابا م این دفعه باهات کاری ندارم دفعه بعد گوشتو میبرم!


وقتی سو از مشاجره با عمه اش برمیگرده حالش بد میشه و بیهوش میشه
کاهن معاینه اش میکنه و میگه تبریک میگم بارداره، وای از دل جومانگ وقتی بفهمه!

حاکم هیون تو چند نفر رو میفرسته دنبال جومانگ تا بیارنش اسارت!جومانگ با رفقا جلسه میذاره و میگه دیگه وقت خوندن غرل خداحافظیه



موپالمو گریه میکنه و به اون سه تا میگه اگه واسه شاهزاده اتفاقی بیفته من خودکشی میکنم!
جومانگ واسه صحبت با مادرش میره پیشش و مادره میگه ، با این د ختره ازدواج کن تاتنها نمونه ، من میتونم مراقبش باشم اما با تنهایی اش چی کار کنم؟


یه سویا تو ی شهر میچرخه که یکی از افراد دستیار سابق پدرش اونو میبنیه و توی کوچه دختره رو دوره میکنن و کشون کشون میبرنش
خبر به جومانگ میرسه


این بدبخت هم که همش باید زنها و دخترها رو نجات بده ،شده جومانگ ستم کش!!!
جومانگ یه سویا رو با نشون دادن مهارتهاش توی تیراندازی و کتک کاری نشون میده واونو نجات میده
شب توی قصر ، میره پیش دختره و میگه من هنوز نتونستم سو رو فراموش کنم ، ولی سعی میکنم ،تقدیر نخواست ما با هم باشیم، تو با من ازدواج میکنی؟

دختره هم که از خدا خواسته ،چی میتونه بگه جز بله؟
ملکه که از اوضاع فعلی خیلی ناراحته ، هر چی غر داره سر کاهنا میزنه و میگه اینا همش به خاطر بی عرضگی های شماهاست ،کاهنان میرن که با دائه سو حرف بزنن

دائه سو راهشو ن نمیده و ملکه بازم غر میزنه که چرا انقدر شما ها بی عرضه این؟
کاهن بزرگ میگه اکه یه بار دیگه به ماتوهین کنی قدرتمون رو بهت نشون میدیم ها! یکی نیست بهش بگه تو اگه دوا داشتی کچل ،سرخودت میمالیدی!
به کفش کاهنه نگاه کنین!

توی جلسه وزیرها ،داییه میخواد یکی یکی همه رو شیر کنه تا یکی با دائه سو حرف بزنه و نذاره یونگ پورو بکشه
هیچکس زیر بار نمیره
فقط فرمانده میگه وقتی پسری از باباش نافرمانی کنه همینه دیگه ! باید هم داداشش بخواد بکشدش! اصلا بذار یونگ پو رو هم بکشه

شاه وزیر رو صدا میکنه و میگه من میدونم تو خودت هم حرص قدرت داری
زودتر یه کاری بکن که فقط از دست تو بر میاد

وزیر به ملکه میگه یه خورده جلوی دائه سو گریه کن و ننه من غریبم بازی در بیار تا دلش بسوزه

ملکه همین کارو میکنه و میگه یونگ پو رو نکشش عوضش بفرستش بره به هان!
خلاصه جومانگ موندنی میشه و یونگ پو رفتنی
دائه سو بازم از جومانگ تشک ر میکنه و میگه ت واز این به بعد امین ناموس مردمی!
و یه جشنی وست بگیرم همه کف کنن!


عشق چقدر زود فراموش میشه....

خلاصه قسمت چهل و یکم سریال افسانه جومونگ

بحث وجنگ وجدل بین موپالمو و بقیه سه تا تفنگندار بر سر قربانی شدن جومانگ داغه و موپالمو به این راحتی ها نمیتنه قبول کنه که جومانگ به عنوان گروگان به هان تسلیم بشه



یه سویا از رفتن جومانگ خیلی ناراحته که جومانگ دلداریش میده و میگه تو اینجا بمون که باعث دلگرمیه منه ، و توی جلسه وزیرا ، فقط فرمانده هست که مخالفت میکنه ، و با عصبانیت میره بیرون ، نخست وزیر از دائه سو میخواد که به جای جومانگ، یونگ پو رو که اصلا عرضه نداره و به درد چیزی نمیخوره بفرسته به هان












دائه سو میگه ملکه نمیذاره ، وزیر میگه ناسلامتی تو دیگه شاهی نباید بترسی

خلاصه یونگ پو میفهمه که قراره بره به هان ،



یه راست میره پیش نخست وزیر و میفهمه که این شر ها زیر سر اونه و حسابی اونو و بقیه وزیر ها رو تهدید میکنه که اگه دفعه بعد پشت سر من حرف بزنین گوشتون رو میبرم




یونگ پو به دائه سو اعتراض میکنه و ملکه هم که چریان رو میفهمه به دائه سومیگه اگه یونگ پو رو بفرستی من میمیرم اونم چاره ای نداره جز اینکه به حرف مادرش گوش بده

شاه وقتی ناراحتی یوهوا رو میبینه علتش رو میپرسه ، و میفهه که جومانگ قراره به گروگان به هان بره




واسه همین دائه سو رو صدا میزنه یه کم مشت و مالش بده




شاه هر کاری میکنه نمیتونه اونو مجاب کنه که جومانگ رو نفرسته و یونگ پو هم که از برادرش حسابی ضربه خورده با دوچی نقشه قتل دائه سو رو میکشه از شانسشون ، اوویی میفهمه که اونا دارن یه کارهای خطرناکی میکنن





سولان هم که نمیتونه بیکار بشینه ، به دائه سو رو میکنه که من بودم که پیشنهاد قربانی گرفتن از بویورو به هان دادم تا جومانگ رو ازتو دو ر کنم ، ...حالا هم که اینطوره این دختره یه سویا رو بده به جومانگ تا یه کم از حال سوسو نو بخندیم




نصحیت های شاه به جومانگ واسه نرفتن به هان اثر ندا ره و جومانگ میگه اگه نرم جون شما و مادرم به خطر میفته من میرم ا ونجا تا از دشمن یه سری چیزها یاد بگیرم...




وقتی جومانگ جواب قطعی اش رو دائه سو میده ، دائه سو قول میده که از شاه و مادرش و یه سویا مراقبت کنه




دائه سو میگه بیادست این دختره رو بگیر با خودت ببر هان که اونچا هم تنها نباشی! چقدر دلسوز!!

کم و بیش جاسوس های جومانگ میفهمن که یونگ پو نیرو جمع کرده ، جومانگ سعی میکنه از یونگ پو حرف بکشه و کم کم از بین حرفهاش میفهمه چه خبره




فرماندار هیون تو تمام رییس های گروه های تجاری یون تابال رو زندانی میکنه و از شهر میکنه بیرون




سویونگ این خبر رو به سو سو نو میده و اونم فوری جلسه تشکیل میده و میگه من این حقارت رو تحمل نمیکنم و چون این ها همش زیر سر اون اسکلت پیر هست ، بهش حمله میکنم و میکشمش









عمه اش پسرش رو میفرسته تا به سانگ یونگ خبر بده




یومیول یه داغ قدیمی رو واسه سو زنده میککنه و میگه اگرچه تو الان از جومانگ دوری اما اون به زودی از بویو میره و تو باید با اون یکی بشی و به اهداف بزرگی برسین




سه تفنگدار دل تو دلشون نیست که خدا کنه یونگ پو موفق بشه و دائه سو رو بکشه تا اونا از شرش راحت بشن




قرار میشه دائه سو از چولبون دیدن کنه ، و این جا هست که دوباره سو رو هم میبینه و لبخند های با معنی میزنه !!




وقتی دائه سو بهش میگه شنیدم تو گیه رو مشکلات زیادی هست ، سو با عصبانیت و پشت چشم نازک کردن انکار میکنه








دائه سو که خیلی دلش میخواد اون ته تهای دل سو رو بسوزونه میگه ، میخوای یه خبر بهت بدم کف کنی؟








جومانگ داره از بویو میره و قبلش قراره با یه سویا دختری که نجاتش داده ازدواج کنه

حالا میفهمی وقتی زن من نشدی من چه حالی داشتم ؟ ا دم انقدر نامرد؟!

ارتش تشکیل شده یونگ پو لباس های گیه رو رو میپوشن تا اگه اتفاقی افتاد دائه سو گمراه بشه

جومانگ وفتی این جریان رو میفهمه خیلی ناراحت میشه و میگه الانه که دائه سو با ز به سو سو نو گیر بده

توی ر اه بازگشت دائه سو به بویو بهش حمله میکنن و اوضاع وخیم میشه




ارتش یونگ پو در حال پیروزیه که جومانگ از راه میرسه و با همون ژن هائه موسویی که داره، دائه سو رواز مرگ نجات میده




دائه سو میگه کار کار این سوسونو .....هست، جومانگ میگه این لباس ها تله هست

نارو میره که تحقیق کنه این خیانت بزرگ! کار کی بوده

اول از همه دوچی و دستیارش دستگیر میشن




ملکه و بقیه از جریان حمله خبر د ار میشن و میان استقبال شاهزاده و سربازها




دائه سو به قصر برمیگرده، و جلوی چشم همه میگه که جومانگ منو نجات داد و بعد هم شمشیر میکشه تا




پدر یونگ پو رو دربیاره و فحش و فحش کشی تا اینکه .......