تبليغ

لينك باكس تبليغاتي

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

خلاصه قسمت شصت و چهارم (64) سريال افسانه جومونگ

ثابت کن که جومونگی



بالاخره جومونگ به مرز حمله میکنه و خبر این حمله هم به نارو میرسه …ولی توی ماهیت حمله کننده ها میمونن نارو جرات نمیکنه خبر حمله رو به تسو بده واسه همین خودشو بو با هم میرن سراغ تسو


تسو به خاطر کاری که بو کرده بهش پاداش میده و بو نمیدونه با این همه محبت چیکار کنه.تسو خبر حمله به جولبون رو به بو میده و میگه چون توبیشتر از بقیه با جولبون اشنا هستی میخوام فرماندهی رو بسپارم دستت.جومونگ هم بعد از انجام اولین ماموریت توی صحرا سو رو می بینه و دنبال رهبر دزدای دریایی میگردن…جومونگ میگه چون بعضی تاجرا با اونا کار میکنن باید از زبون اونا حرف

بکشیم…همین موقع ست که رهبرای ساچولدو که شاه سایه شونو با تیر میزد میرسن قصر و تسو یه جلسه رسمی تشکیل میده و میگه که میخواد به جولبون حمله کنه و اجازه شو از شاه هم گرفته


همه وزیرا صداشون درمیاد که مملکت پول ندره و سرباز کجا بود که ما بخوایم حمله کنیم ولی تسو قبول نمیکنه همون موقع شاه هم از پشت پرده میادش بیرون و میگه من خودم ته توی همه کارای وزیرا رو دراوردم و میدونم که وزیرمالیات چه پولی به جیب زده از این به بعد هر کی دزدی کنه پدرشو درمیارم.شاه دستور میده همه واسه جنگ اماده بشن


بویو توی گرسنگی و فقر شدیدیه برای همین تسو به کاهن میگه که میخواد محصولات مزرعه هایی که وقف خدایان شده رو برداشت کنه

هر چی کاهن خودشو میکشه و خفه میکنه که اینا مال خدایان هست و نمیشه تسو میگه تا الان این خدایان واسه ما کاری نکردن باید خودم یه کاری بکنم


بعد از حلسه شاه از وزیر اعظم تشکر میکنه و میگه فهمیدم که این همه سال واسه سه تا شاه کار کردی ولی یه ذره هم به فکر خودت نبودی


همینطور که ایندوتا مشغول تعارفن ،یوهوا درخواست ملاقات باشاه میکنه و از شاه میخواد اجازه بده بره پیش چومونگ

یوهوا میگه تا با چشم خودم نبینم باور نمیکنم


شاه میگه والا منم جومونگ رو دوستدارم بعدشم یه مدت دیگه قراره بین ما و جولبون جنگ بشه این وسط اوضاع خراب میشه که میترسم یه بلایی سرت بیاد..خلاصه از یوهوا اصرار و ازاون انکار که حال یوهوا دگرگون میشه و گریه میکنه و شاه هم به پاش میفته و میگه من میخوام همونجایی باشم که تو هستی و نمیذارم بری


یوهوا که خیلی کله شق تر از این حرفاست هر روز جلوی اتاق شاه بسط میشینه

بو حال و روز یوهوا رو میبینه ولی تردید میکنه که واقعیت روبهش بگه یانه


از اون ور جومونگ توی یه غذاخوری بین راه!، یه بازرگان رو میبینه و ظاهرا میخواد باهاش تجارت کنه ولی از طرف میخواد یه جوری اینا رو با رییس دزدای دریایی اشنا کنه


اتفاقا کسی که میز پشتی جومونگ نشسته یکی از همین افراده و دزدا خودشون زودتر از موعد میفهمن که جومونگ باهاشون کار داره



بالاخره جومونگ یه نامه ای از بازرگان جور میکنه و میره سراغ دریایی ها

وسط راه دزدا گیرشون میندازن و کت بسته میبرنشون خدمت رییس خان


تا جومونگ میگه من کیم همه میزنن زیر خنده و رییسه میگه جومونگ به خاطر محاصره حولبون نمیتونه تکون بخوره اون وقت اینجا چیکار میکنه؟


هر چی همه حلقشونو پاره میکنن که این جومونگ فایده نداره و طرف میگه تو اگه جومونگی باید بتونی مثل همون توی تیرکمون استاد باشی


یه کوزه گنده شراب بهش میدن میخوره و ماری بدبختو میبندن به درخت و یه بطری هم کنارش و یاعلی مدد


جومونگ چند بار میخواد بهش تیربندازه که به خاطر اثر مشر.. چشماش تار شده و نمیتونه


بالاخره چشما رو میبنده و یه تیری هم شانسی میندازه و میخوره به بطری


طرف بعد از این معجزه میگه که اینا از سربازای اوک جه هستن که اومدن ما رو بکشن یالاهمشونو بکشین...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر