تبليغ

لينك باكس تبليغاتي

بايگانی وبلاگ

۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

دانلود قسمت پنجاه و سوم سريال افسانه جومونگ براي موبايل

پنجاه و سومین قسمت سریال افسانه جومونگ یک نکته مهم دارد و آن هم بازگشت امپراطور به قدرت.

ژنرال هوک چی که بجای گوش دادن به فرمان تسو با فرمان امپراطور عازم گروه دامول شده و از جومونگ کمک میخواهد و جومونگ هم …

دانلود با حجم 35 مگابايت براي موبايل

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

دانلود قسمت پنجاه و دوم قسمت افسانه جومونگ - موبايل

دانلود پنجاه و دومین قسمت افسانه جومونگ به صورت كامل با فايل موبايل
اين قسمت مربوط به تاثیر عبادت جومونگ بر سرنوشت بویو دارد.

مردم بویو که علت خورشید گرفتگی را زیر سر طالع نحس تسو میدانند و سعی میکنند تا به این مطلب دامن بزنند ولی تسو هم که قدرتش را در معرض سقوط میداند دست به قتل عام مردم میزند و



حجم: ۳۶ مگابایت

دانلود با لینک مستقیم

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

تغيير زمان پخش جومونگ

از امزور سريال افسانه جومونگ سه شنبه ها و به جاي شنبه ها ، جمعه ها از شبكه 3 پخش ميشود !

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

بازي فلش سريال افسانه جومونگ

بازي فوق العاده سريال افسانه جومونگ
در اين بازي شما جومونگ هستيد و ميتوانيد با تسو مبارزه كنيد ، به شكار پرنده ها برويد ، تمرينات تيراندازي انجام دهيد و ...
اين بازي ساخت خودمه ( كوشا جنابي )
حجم بازي : 440 كيلوبايت





پس از بارگزاري كامل بازي ، ميتوانيد با سيو كردن صفحه ؛ بازي را بر روي كامپيوتر خود ذخيره ( دانلود ) كنيد

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

خلاصه قسمت پنجم سریال امپراطوری بادها - بخش دوم



خلاصه قسمت پنجم سریال امپراطوری بادها - بخش دوم


سریو به برادرش هامیونگ می گه ملكه می خواد از سانگا استفاده كنه تا یوجین ولیعهد بشه و بهش می گه برگرد به قصر اما هامیونگ میگه كارهایی دارم كه باید انجام بدهم و بعد بر می گردم

موهیول تو فكره معنی اون نقشه ای كه جاسوسه بهش داده چیه كه مارو می اد و راز نامه رو ژیدا می كنند كه میشه شاه تسو دهمین روز از دهمین ماه به هیونگ نیانگ می ره

وزیر یوری می اد و میگه سانگه و بقیه رئیسهای با بودجه جنگ علیه بویو مخالفند و می گویند نمی شه جنگ راه انداخت

یوری هم به هامیونگ می گه رئیسها موافق بودجه ی جنگ با بویو نیستند-هامیونگ هم میگه من مطمئنا موفق میشم ولی یوری بهش میگه دست از این خیالات بردار و به جولبون برگرد

سریو هم داره تمرین مهارتهای جنگی میكنه كه به مارو میگه اگه منو شكست بدی هواتو دارم

گویو هم باهاش میجنگه و حسابشو می رسه و بعد بهش میگه نمی دونم كی هستی اما هم خوشگلی هم فرزی

یكدفعه موهیول كه سریو رو می شناسه می اد و میگه اونو ببخشین و اون نمی دونست شما كی هستین شاهزاده خانم كه گویو بدبخت به خاك می افته و به شاهزاده خانم تعظیم می كنه

بعد مارو با موهیول می رن بازار تا یه شی تزئینی بخرند كه فروشنده میگه مال هوانگ نیونگ است و موهیول بهش میگه تو می دونی چیپاهیول كجاست؟ و فروشنده میگه چیپاهیول قلعه ای است كه قصر ما توش است

موهیول كه رمز نامه رو خوب می فهمه می ره و به هامیونگ میگه یه چیزی هست كه نشونتون ندادم و راز نامه رو بهش میگه

بعد به هامیونگ میگه شاه تسو تو مراسم تاجگذاری هوانگ نیونگ شركت میكنه و بهترین زمان برای كشتن اون است

بعد هامیونگ به گویو و موهیول میگه برید جولبون و مقدمات را اماده كنید و گویو می پرسه چیزی شده كه هامیونگ میگه باید تسو رو بكشیم

وساجا هم كه می ترسه برای شاه تسو اتفاقی بیافته نگرانه و به تسو میگه بهتره به این سفر نروید كه رئیس بایگانی بهش میگه من ژیش بینی همه چیز رو كردم و بهتره نگران چیزی نباشی تسو هم میگه من باید به هوانگنیونگ برم تا بتونم با هان مقابله كنم

موهیول و مارو هم یه شی زینتی برای هائه اپ گرفتن تا از زحماتش قدردانی كنن هائه اپ هم از دنیای بیرون ازشون می پرسه و اونا هم می گن بد نیست قشنگه

هامیونگ هم افرادش رو دور هم جمع می كنه و بهشون میگه می خواد چیكار كنه كه یكی از اونا میگه شما الان هیچ قدرتی ندارید و اگه شكست بخورید همه چیزتون رو از دست می دید و هامیونگ هم بهش میگه جون من ارزشی نداره و بهتر از جون سربازهای گوگوریو نیست

گویو بهش میگه ما الان سرباز در اختیار نداریم و هامیونگ هم بهش میگه باید از سربازهای پولكی استفاده كنیم و به خاطر نفرتی كه از تسو دارند با ما همكاری می كنند

موهیول می ره دنبال همون رفقاش كه حاضر بود به خاطرشون كشته بشه و پیشنهادشو بهشون می ده ولی طرف قبول نمی كنه و موهیول هم میگه اگه به شاهزاده كمك كنی زندگیت عوض میشه ولی طرف میگه باید فكر كنم

هامیونگ داره به افرادش تعلیم می ده كه این یارو می اد و میبینه و می ره به باگیوك میگه

باگیوك هم راه می افته تا خودش بره ببینه كه تو بین راه این دوتا اونا رو می بینن و موهیول به مارو میگه برو به شاهزاده خبر بده و منم سرگرمشون می كنم-موهیول یه سنگ به طرف باگیوك پرت می كنه و سربازا دنبالش می كنن

مارو هم به شاهزاده خبر می ده و اونا هم كاسه كوزه رو جمع می كنند و می رن

اینم وقتی می اد میبینه جا تره و بچه نیست-مشاورش بهش میگه حتما می خواد شورش كنه كه باگیوك میگه اون این طور ادمی نیست

اینا هم جلسه گذاشتن ببیننن باگیوك می دونه اونا می خوان چیكار كنند یا نه كه هامیونگ میگه باید از این فرصت استفاده كنیم و تسو رو بكشیم

یون به اردوگاه سایه های سیاه میره تا مجروحین رو درمان كنه كه دوجین رو می بینه-دوجین همونه كه عاشق یون است و خیلی دوستش داره-با هم گپ می زنند و حرفهای عاشقانه تحویل هم می دهند

هامیونگ و افرادش هم می رن سر راه تسو تا حمله رو اغاز كنند ولی دو تا مراقب می بینند كه موهیول با تیر و كمان میزنه می كششون به یاد پدر بزرگش جومونگ

شب رو استراحت می كنند تا فردا تسو رو بكشند كه هامیونگ می اد و با موهیول گپ می زنه و بهش می گه می ترسی كه موهیول میگه اره ولی باید بجنگیم

بعد موهیول میگه وقتی اون مردمو دیدم كه به بویو می بردند وجودم از خشم پر شد و هامیونگ میگه خشم انسان رو برای جنگیدن اماده میكنه اما تنها خشم ادم رو قوی نمیكنه بلكه یه چیز دیگه هم هست و باید خودت اون بفهمیو بعد یه گردنبند بهش میده و میگه این باعث میشه تیر مثل شیر غرش میكنه و بهش میگه تو باید تو این جنگ زنده بمونی و اگه زنده بمنی یادت می دم چطور ازش استفاده كنی

خلاصه قسمت پنجم سریال امپراطوری بادها - بخش اول



قسمت قبل دیدید كه موهیول و هامیونگ برای جاسوسی به بویو اومدند و موهیول اونجا یون رو دید ولی وقتی اومد خودشون به یون نشون بده سربازا اومدن و یون هم رفت-موهیول فكر كرد كه دستگیرش كردند و دنبالش راه افتاد.و به جون سربازا افتاد و حسابشون رو رسید و یون رو برداشت و فرار كرد

اما وقتی اومد به یون بگه كه خوبی یون یه چك گذاشت تو گوشش و بعد هم با بی اعتنایی رفت

موهیول هم كه نگرفته بود چی شده و به خودش بود كه یكدفعه سربازا دنبالش گذاشتن و بعد از یك تعقیب و گریز گرفتنش

این دختر خانم دختر بهترین و معتمد ترین وزیر تسو است كه حالا به پدرش مهمون شاه تسو هستند

خوب برگردیم سراغ موهیول كه تو زندانه و با یه زندانی بدحال رو برو میشه اون یارو هم خرش رو میگره و یه چیزی بهش میده و میگه اینو به یه بازرگان تو بویو بده و بعدش هم میمیره

تو این صحنه یكی می اد و به وسجا میگه كه اون جاسوس هوانگ نیونگ كه گرفته بودیم مرده و هیچ اطلاعاتی هم ازش بدست نیاوردیم

بعد خدمتكار یون بهش میگه با اون پسر دیوونه چیكار كنیم كه یون بهش میگه بیارینش پیش من و یون هم ازش می پرسه تو كی هستی و تو قلعه ی بویو چیكار می كنی-موهیول هم میگه چون از مرز رد شدم فرار كردم و به بویو اومدم

موهیول هم بهش میگه فكر كردم گرفتنت به همین خاطر فراریت دادم تا جبران خوبیهات رو بكنم اما این طوری بدتر شد

یون هم بهش میگه اینجا خونه ی تاك روك وساجای منطقه و عضو خانوادهی دربار است-و یون میگه اگه بخوای می تونم یه جا برات پیدا كنم كه موهیول میگه ژیش یه بازرگان تو بویو كار می كنم

موهیول بر می گرده و میبینه هامیونگ از جاسوسی برگشته و هامیونگ به ماهوانگ(بازرگانه)میگه باید بفهمم تسو می خواد كجا بره

بعد ماهوانگ ازش می پرسه برای چی می خوای بدونی كجا می ره؟كه هامیونگ میگه اگه الان تسو رو نكشیم دیگه نمی تونیم تسو رو بكشیم و ماهوانگ میگه امكان نداره كه هامیونگ میگه حتما یه راهی وجود داره

موهیول یاد اون زندانی می افته كه بهش گفته می خواسته تسو رو بكشه و موهیول ازش می پرسه مگه بویو با هوانگ نیونگ متحد نیستن؟ كه طرف بهش میگه شاه فعلی ما به خاطر خیانت تسو به قدرت رسید و من هم وزیر امنیت شاه قبلی هستم

موهیول هم می ره دنبال بازرگانه تا اون نامه رو بهش بده وقتی می خواد نامه رو بهش بده سربازا می ان و همشون رو دستگیر می كنند

تو این بین یكی از سربازا موهیول رو می شناسه و همه ی سربازا دنبالش می گذارند و یكدفعه هامیونگ و گویو جلوشون سبز میشن و جونشون رو نجات می دهند

این خانم هم یكی از جاسوسهای هوانگ نیونگ است كه می خواد استخر سونای تسو رو با زهر مسموم كنه كه وسجا شمشیر رو زیر گلوش میگذاره اما زنه كه می دونه چی قراره سرش بیاد با سم خودشو میكشه



بعد گویو از موهیول می پرسه اینجا چه خبره و برای چی سربازا دنبالت بودند؟ و مارو میگه یكدفعه الكی دنبالمون گذاشتن بعد ماهوانگ میگه جاسوسهای هوانگ نیانگ می خواستند تسو رو بكششند و به خاطر همین سربازا دارند همه جا رو می گردند و باید فرار كنیم و بعدش هم از اونجا می روند

تو راه برگشت به گوگوریو یه گروه رو می بینند كه دارند برده های گوگوریو رو به بویو می برند

موهیول هم كه رفتار بد سربازا با برده ها رو می بینه غیرتی میشه و می خواد بره نجاتشون بده كه گویو بهش میگه می خوای چیكار كنی و ما حریف همه ی اونها نمیشیم و هامیونگ هم میگه من باید اینها رو نجات بدهم

بعد به سربازا حمله می كنند و همشون رو می كشند و برده ها رو ازاد می كنند

بعد از اینكه اونا رو نجات میده میگه من ولیعهد گوگوریو هستم و بیشتر از این نمی تونم كاری براتون بكنم اما قول می دم تاوان كارهاشون رو پس بدهند

بعد هامیونگ به دیدن خانوادهی درباری می ره و با هم شام می خورند و برادر كوچك هامیونگ بهش میگه چرا به قصر بر نمی گردی و هامیونگ هم میگه من به خاطر بدی كه به پدر كردم تبعید شدم-بعدش هم سریو یه كمی سر به سر ملكه می گذاره و بهش كنایه می زنه

بعدش یوری به هامیونگ میگه شنیدم به كشور هان رفتی و هامیونگ میگه به اونجا نرفتم و موهیول رو احضار می كنه تا اطلاعاتی كه از بویو رو به دست اورده براش بیاره كه یوری میگه این پسر همونی نیست كه تو غار جومونگ بود؟ و هامیونگ میگه فعلا به من خدمت میكنه






بعد هامیونگ نقشه ها و اطلاعاتی رو كه از بویو به دست اورده رو به یوری میده و مسیر رفت و
اومد تسو رو بهش نشون میده

بعد یوری اونو به اتاق خودش می بره و بهش می گه تو واقعا وارد كمپ سایه های سیاه شدی؟ و هامیونگ هم میگه اره و اون سایه های سیاهی كه من دیدم از حیوون هم بدتر هستند و میگه ممكنه همون بلایی كه به سر كشور هوانگ نیونگ در اوردند به سر كشور ما هم در بیاورند

بعد به یوری میگه به من سرباز بدید تا اونو بكشم و میگه اگه تسو رو بكشم به خاطر اینكه وارثی نداره تو كشورش حرج و مرج به پا میشه و دیگه سرشون به خودشون مشغول میشه

یوری با درخواست هامیونگ مخالفت میكنه و میگه من خودم منتظر یه فرصت هستم تا این كار رو بكنم اما الان نمیشه و ملكه هم این حرف ها رو می شنوه و پیش سانگا می ره و میگه ما نباید بگذاریم تسو رو بكشه وگرنه دوباره ولیعهد میشه

ادامه دارد به شرطی كه نظر بدهید

خلاصه ی قسمت چهارم امپراطوری بادها(جومونگ 2 )




خلاصه ی قسمت چهارم امپراطوری بادها(نوه جومونگ)


در قسمت قبل دیدید كه جومونگ و افرادی رو كه قاچاق می كردند رو سربازان بویو گرفتند و به عنوان جاسوس تحت شكنجه قرار گرفتند-در همین حین قهرمان قصه ی ما موهیول عشق خودش رو می بینه و بی خبر از همه جا كه این دختر خانم شاهزاده خانم بویو است.این دختر اسمش یون است و به خاطر دل رحمیش داوطلبانه به مجروحین كمك می كنه

هامیونگ تصمیم می گیره كه برادر عزیزش رو نجات بده

سربازای بویو هم به یون می گویند وقتت رو با درمان این جاسوسها تلف نكن ما همشون رو می كشیم

به یون هم می گویند عوض اینكه به دشمن كمك كنی به خودمون كمك كن

یون هم میگه الان شاه یوری تو بویو است و نباید كاری كنی كه روابط بدتر شود اونم جوشش میگیره و به سربازش میگه بكششون

این خاك بر سرها هم نمی دونند می خواهند بكشنشان و چرت و پرت تحویل هم می دهند

فرمانده به سربازش میگه سرشون رو بزن و قیافه موهیول هم این طور میشه

موهیول هم جوانمردیش گل میكنه و میگه من جاسوسم و اینها فقط قاچاقچی هستند و نكششون و ببخششون

ولی رئیسه میگه فرقی نمیكنه كه جاسوس یا قاچاق چی باشید چون از مرز رد شدید باید كشته بشوید كه یكدفعه یه سرباز می اد و میگه سربازهای گوگوریو حمله كردند

اینا هم از فرصت استفاده می كنند و فرار می كنند

رئیس قاچاقچیها هم از كار موهیول خوشش می اد و گردنبند موهیول رو كه قبلا ازش گرفته بود بهش میدهد

تو یه صحنه هامیونگ كم میاره و رئیس سربازها می خواد از پشت خنجر بزنه كه موهیول حسابشو می رسه و جون برادرش رو نجات میده

شاه یوری و تسو كه با هم پیمان برادری بستند یه جشن ترتیب دادند و تسو میگه بویو و گوگوریو از الان برادرند و به سلامتی هم شراب می نوشند

بعد تسو میگه می خواهم با برادر زاده ام مسابقه بدهم و اماده ی نبرد می شوند

بعد میگه چطوری بجنگیم كه یوری شمشیر رو انتخاب می كنه و بعد چند دقیقه ای با هم می جنگند و یوری مصلحتی می بازه

بعد در حالی كه دارند خوش و بش می كنند خبر كارهای هامیونگ در مرز رو می اورند و تسو دستور میده شاه یوری و همراهانش رو محبوس كنید

این وزیر تسو هم داره زیراب یوری رو میزنه و میگه باید یوری رو همین الان بكشیم و جنگ رو شروع كنیم

تو گوگوریو گویو به هامیونگ میگه كه این دو تا باید تنبیه بشوند كه هامیونگ میگه برشون گردونید به غار

تو راه گویو بهشون میگه داریم میریم غار كه موهیول میگه هر تنبیهی باشه رو قبول می كنم ولی به غار برنگردیم كه گویو یه چك بهش میزنه و میگه انگار هنوز نفهمیدی چیكار كردی؟

خوب ادامه رو تو پست بعدی براتون می گذارم-اگه نظر بدهید با جدیت به خلاصه نویسی ادامه می دهم

هائه اپ هم كه نمی دونه باید با اینها چیكار كنه به هامیول میگه صورتت زخمی شده و هامیول هم از شرمندگی نمی تونه سرش رو بالا بیاره

تو قصر بویو یوری رو می برن ژیش تسو و تسو میگه من بهت اعتماد دارم –یوری هم میگه ژس برای چی منو زندانی كردی و تسو هم ماجرا رو براش میگه كه یوری میگه امكان نداره و دروغه و تسو میگه من خودم دوبار تحقیق كردم

تسو به یوری میگه در حالی كه تو اینجایی برای چی اون اینكار رو كرده-لابد می خواد مردنتو ببینه؟بعد هم با كلی چیز كه بار یوری میكنه ازادش میكنه و یوری رو بدجوری خوار میكنه

اینم كه نمی دونه برای چی هامیونگ نجاتش داده می اد و از هائه اپ می پرسه چرا منو نجات داده اونم میگه شاهزاده هامیونگی كه من می شناسم دل رحم است و عاشق مردمش به همین خاطر تو رو نجات داده

یوری به گوگوریو بر می گرده و با یه چهره ی غضبناك به هامیونگ كه به استقبالش اومده نگاه میكنه و بعد 3 تا چك بهش می زنه و دلیل كارش رو می پرسه ولی هامیونگ هیچ چی نمیگه

همه متعجب شدند و دنبال این هستند كه ببینند برای چی هامیونگ این كار رو كرده از جمله ژسر خونده ی سانگا

یوری و وزرا جلسه می گذارند و یوری میگه هامیونگ ولیعهد كشور است و اگه قرار باشه از این جور كارها انجا بده كشور از بین می رود و مقام ولیعهدی رو ازش میگیره مقام لرد جولبون رو به باگیوك ژسر خونده ی سانگا از مخالفهای سر سخت خودش می دهد

یوری به معبد جومونگ می رود تا دعا كند و یوری یه دوری تو غار می زنه و نقاشی های غار رو نگاه میكنه و بعد می پرسه كی این نقاشی ها رو كشیده و موهیول خودشو نشون میده و میگه من این نقاشی ها رو كشیدم و یوری هم میگه بهش پاداش بدهید

بعد وقتی از ارامگاه بر می گردند یوری از هامیونگ می پرسه می دونی سر اون بچه چی اومد كه هامیونگ میگه اونو به یه كشاورز دادم و دیگه اونها رو ندیدم بعد یوری بهش میگه برای محاتفظت از خودت تو رو از سلطنت دور كردم

اینم همسر یوری است كه زن خرتر از این تا به حال ندیدم كه با دشمن شوهرش یكی بشه و ضد اون بخواد نقشه بكشه و اخرش هم همه چیزش رو از دست بده-فعلا خوبیش گل كرده و به سانگا میگه كه از وزرا بخواه كه از یوری بخواهند هامیونگ رو ببخشند

سانگا هم می دونه چی تو سر زن یوری هست و از این اتفاقات ژیش اومده خوشحال است و میگه به زودی اتفاقات خوبی برای بیریو قوم ما می افته

هامیونگ هم حالا ولیعهد نیست و تو فكره چطوربه بویو ضربه بزنه و میگه می خواد به كشورهای همسایه سفر كنه و چیزهای زیادی یاد بگیره اما در اصل می خواد به بویو بره و دشمنش رو بررسی كنه

هامیونگ با گویو به غار میره و می بینه موهیول داره با مارو تمرین شمشیر بازی می كنه گویو هم میگه به خاطر شما ولیعهدی رو از شاهزاده گرفتند-بعد دنبال هامیونگ میرند

بعد هامیونگ به هائه اپ میگه می خوام حالا دنیا رو به موهیول نشون بدهم و با موهیول راهی دنیای تازه می شوند

هامیونگ به هامیول و مارو میگه می دونید داریم كجا می رویم كه مارو می گه به كشورهان كه هامیونگ میگه داریم به بویو می رویم و من می خواهم به قلب دشمن نفوذ كنم

بعد میگه باید از الان ناشناس سفر كنیم و برای اینكه تمرینی كرده باشیم به موهیول میگه به من بگو برادر و موهیول هم میگه برادر و هامیونگ هم میگه نمی دونی شنیدن این كلمه چقدر كیف داره

بعد هامیونگ و موهیول یه گپ دوستانه با هم می زنند و هامیونگ از ارزوهاش میگه و یه گردنبند به موهیول میده و میگه یه روزی استفاده از این گردنبند رو بهت نشون می دهم

بعد وارد بویو می شوند و تو بازار شروع به گشت زنی می كنند كه یكدفعه موهیول همون دختر پزشكه رو میبینه و یاد اونروزهاش می افته و می ره دنبالش اما گمش میكنه

اینجا هم بازار برده فروش هاست كه دارند برده می فروشند و هامیونگ یكی از اون برده فروش ها رو می شناسه و مارو رو می فرسته تا كمی سر به سر اون بگذاره اینا هم مارو رو می گیرند و پیش اربابشون می ارند و اربابه می خواد پدر "مارو" رو در بیاره كه هامیونگ می اد و میگه فقط داشتم سر به سرت می گذاشتم

بعد بهش میگه باید كمكم كنی تا اطلاعات درباره ی بویو و مخصوصا سایه های سیاه پیدا كنم(همون گروهی كه به غار جومونگ حمله كرده بودند) كه بازرگانه میگه نمیشه و سخته و هامیونگ میگه وقتی شاه شدم جواب خوبیهاتو می دهم

بعد به صورت كارگر وارد كمپ سایه های سیاه می شوند و اخر شب به محل تمرین سایه های سیاه می روند كه دارند كار به سموم رو یاد می گیرند و روی ادمهای زنده ازمایش می كنند

تو خونه ی بازرگانه اون برده ای كه خریده بودند مریض میشه و همون دختر پزشكه(یون) می اد و نجاتش می ده و موهیول هم زاغ سیاشو می زنه

بعد در حالی كه یون داره مریض ها رو درمان می كنه سربازها می ایند و یون هم با اونها می ره و موهیول هم كه فكر میكنه اون دستگیر كردند ددنبالشون راه می افته و میره

خلاصه قسمت سوم سریال امپراطوری بادها - بخش دوم





خلاصه قسمت سوم سریال امپراطوری بادها - بخش دوم

ادامه قسمت سوم ...

هامیونگ به قصر گوگوریو برمیگرده و تو راه خواهرش سریو (که الان بزرگ شده) رو میبینه





بعد هامیونگ میره پیش باباش و قضیه ی اومدن افراد پادشاه داسو رو به غار جومانگو به یوری میگه و ادامه میده و میگه ممکن بازم اونا بخوان مخفیانه به غار جومانگ بیان ، ما باید در مفابل اونا کاری بکنیم یوری هم میگه من باید این موضوع رو به بائه گوک بگم .

این آقا اسمش بائه گوک و پسر خونده ی سانگا هستش ، فرمانده دابو هم به هامونگ میگه که یوری اون رو مسئول یک گروه نظامی کرده



بائه گوک به یوری میگه الان وضع یه ذره آشفته هستش و ممکنه بویو بخواد به گوگوریو حمله کنه که همین موقع رئیس محافظان یوری میاد و میگه یه فرستاده از بویو اومده



وزیر داسو هم یه نامه از طرف شاه داسو آوورده اونو میده به یوری ، یوری هم اونو می خونه



موضوع نامه اینکه داسو ، یوری رو به بویو احضار کرده است برای پذیرفتن یه توافق نامه و اینکه قبول کنه که بویو و گوگوریو مثل دو کشور برادر باشن


جلسه ی بررسی این موضوع شروع میشه


هامیونگ میگه که این درخواست بی شرمانه است



بائه کوگ هم میگه اگه قبول نکیم باید آماده جنگ باهاشون بشیم درسته درخواست بی شرمانه ای است اما اگه ما باهاشون بجنگیم وضعیت بدتری میشه


یوری هم میگه اگه تعظیم کردن در برابر کسی برام سود داشته باشه من این کارو باید بکنم و من به در خواست اونا عمل می کنم


هامیونگ هم میاد بیرون و به بائه گوک میگه : نمی دونم چه جوری اعتماد بابامو بدست آووردی اما می دونم مردم به سانگا و قبیلت بیریو اعتماد ندارن




بائه گوک هم میگه شاه باید یه جوری قبیله بیریو و قصر رو با هم متحد می کرد ، اون با دادن یه پست مهم به من در واقع این کار رو کرد .

هامیونگ هم میگه درسته که ما الان متحد هستیم اما من میدونم شما همیشه یه زهری دارین که به ما بریزین ،من دخالت هاتون رو نمی تونم ببخشم پس مراقب کارات باش


بائه گوک هم میره پیش ِ باباش و موضوع احضار یوری رو به بویو میگه ، سانگا هم میگه تو هم همراه یوری به بویو برو شاید بتونیم از این فرصت یه استفاده ای بکنیم




روز رفتن به بویو میرسه و هامیونگ هم از دور باباش رو با ناراحتی نگاه می کنه


ماهوانگ هم با کاروان یوری به بویو میره تا از این راه بتونه پول خوبی بدست بیاره



قصر بوبو

یوری به قصر بویو میاد و به داسو احترام میزاره و هدیه های گرون قیمت بهش تقدیم میکنه






داسو هم اونو یه " حوضچه ی آب داغ " مهمون میکنه !!


داسو میگه من و جومانگ مثله یه برادر بزرگ شدیم بنابراین تو پسر برادر من هستی و می تونی از الان منو عمو جون صدا کنی !



یوری هم میگه من باید از شما درس های زیادی یاد بگیرم عمو جون


داسو میگه احساس خوبیکه برادر زاده ای مثله تو دارم ، من شنیدم زمانیکه جومانگ مُرد ،یه اژدها زرد رنگ ظاهر شد و جومانگ سوار اون شد و به سوی آسمان پرواز کرد ، آیا این درسته ؟

یوری هم میگه : این واقعیت نداره ، این چرت و پرت هایی که توسط مردم ساخته شده

داسو میگه برای اینکه دیگه بین کشورهایمان ناسازگاری ای وجود نداشته باید بویو و گوگوریو به عنوان دو ملت برادر معرفی بشن ، آیا تو قبول می کنی ؟

یوری هم قبول میکنه

و این هم آثار دوست و برادر بودن دو کشور ...

تعظیم و سجده کردن یوری در مقابل داسو


برمیگردیم به جولبون


توی سرباز خونه ، فرمانده گویو که به موهیول و مارو و بقیه سربازا یه مقداری آموزش داده ازشون می خواد امتحان بگیره و بهشون میگه هر کسی بتون من رو شکست بده ترفیع درجه و حقوق یک ماه اونو بهش میدم ، هیچ کس حاضر نیست باهاش مبارزه کنه جز موهیول.




-موهیول هم بلند میشه و میگه اگر من هر جوری شکستت بدم ، تو واقعا به چیزی که گفتی عمل میکنی ؟

-گویو هم میگه آره .

موهیول هم که تو دستش خاک بود اونو سریع تو صورت گویو میریزه و از موقعیت استفاده میکنه تا میتونه اونو میزنه



موهیول هم وقتی اونو به زمین میزنه ، دستشو به افتخار بالا میاره و اون و بقیه سربازا چنان خوشحالی ای میکنن که انگار توی جنگ بزرگ برنده شدن


هامیونگ هم که حالا به جولبون برگشته از دور این صحنه ها رو میبینه و خندش میگیره




چند روز بعد هم که میگذره ، گویو ، مارو و موهیول رو میفرسته جز سرباز های دفاعی از مرز بشن و بهشون میگه که اونجا مرز بین گوگوریو و بویو هستش ، هواسون جمع باشه که اونجا یکدفعه دردسر درست نکنین .





موهیول و مارو هم که از کار کردن خسته شدن و توی نزدیکی مرز در حال استراحت کردن هستند که موهیول ، چو بال سو ( رئیس گروه ارازل ، که گردنبند موهیول رو دزدیده بود ) رو میبینه



چوبال سو و گروهش که در حال قاچاق کردن هستن ، درست روی مرز بویو معامله می کنن که موهیول میره پیششون و مارو از ترسش پشت بوته ها پنهان میشه .





موهیول از چو بال سو گردنبندشو می خواد و دوباره موهیول و افراد ارازل با هم در گیر میشن




که همین موقع سربازان بویو ظاهر میشن، و ارازل و موهیول رو محاصره میکنن . مارو هم که پشته بوته ها قایم شده بود صحنه رو می بینی و سریع میره به گویو خبر میده



هامیونگ هم که خبر اسیر شدن موهیول رو میشنوه میگه من باید موهیول رو نجات بدم که دستیارش میگه اگر اونو به عنوان جاسوس گرفته باشن ،حتما می کشنش ، ولی هامیونگ دوباره میگه : من هر جور شده باید اونو نجات می دم .




در مقر مرزی بویو
موهیول و چو بال سو و بقیه ارازل هم دارن شکنجه میبینن ، و بویو ای ها هم فکر می کنن این ها جاسوسانی از طرف هامیونگ هستند




در شب که موهیول حسابی کتک خورده و به این روز در اومده



یه دختر که پزشک هستش وارد چادر اونا میشه و به سراغ موهیول و بقیه میره که ببینه زنده هستن یا نه که موهیول رو بیدار میکنه و موهیول هم اون دختر رو میبینه ...


خلاصه قسمت سوم سریال امپراطوری بادها - بخش اول



خلاصه قسمت سوم سریال امپراطوری بادها - بخش اول

اگه از قسمت قبل یادتون باشه ، چند نفر به غار جومانگ حمله کردند و موهیول و هیه آپ رو محاصره کردند

حالا ادامه داستان ...

اون افرادی که به غار حمله کردند دنبال قبر جومانگ می گشتند ، در کنار قبر جومانگ شمشیر مقدس جومانگ قرار داره که اونا اون شمشیر رو می خوان


ولی وقتی افرادشون رو میفرستن توی مسیر کشته میشن به خاطر اینکه مسیری که به مقبره منتهی میشه پر از تله است
به همین دلیل از هیه آپ می خوان که راه بی خطر رو به اونا نشون بده ،هیه آپ هم میگه هیچ راهی وجود نداره تا می خوان هیه آپ رو بکشن موهیول میگه من براتون شمشیر رو میارم که هیه آپ میگه بری اونجا میمیری موهیول هم برمیگرده میگه اگر شمشیر رو نیاریم در هر صورت اونا ما رو می کشن




موهیول هم تو راه یاد زمانی که بچه بود میوفته که یه بار با دوستش "مارو" یواشکی اومده بودند اینجا ،




که یکی از اون کسانی مسئول گذاشتن تله ها بود پیداش میشه و بعضی از تله هایی که گذاشته بود رو به موهیول نشون میده




موهیول هم که جای بعضی تله ها رو بلد بود راه می افته . ماشا الله تله هاشم که یکی دو تا نیست هر قدم که موهیول بر میداره یه تله هم اونجاست چند بار هم خطر از بیخ گوشش رد میشه





از اون طرف هم اون آدمکش ها که هیه آپ رو گروگان گرفتند ، فکر میکنن که موهیول مرده تصمیم میگیرن که هیه آپ رو بکشن ،
مارو هم که رفته بود هامیونگ خبر کنه با هامیونگ و دارو دستش سر میرسه و تمام آدمکش ها رو میکشن




مارو هم میاد و از هیه آپ سراغ موهیول رو میگره



این موهیول بدبخت هم که از دست این تله ها خسته شده و به ستوه اومده به یه پرتگاه میرسه که برای رفتن به اون ور پرتگاه یه پل وجود داره

این هم پل چوبی ،که قدیمی و پوسیده بود موهیول تا وسطاش میره که طنابی که پل رو نگه داشته بود پاره میشه



موهیول هم اینجوری بین زمین و هوا معلق میمونه که خودشو به دیواره ها می چسبونه، چشمش به سنگ سبز رنگی که روی دیواره میوفته


میاد بگیرتش که سنگ یهو نورانی میشه (رفت تو مایه های افسانه و خیال)، سنگ از دیواره میفته توی رودخونه ای که ته پرتگاه بود و یه پل نامرئی درست می کنه موهیول هم از روی پل عبور می کنه به قبر جومانگ میرسه





این هم قبر جومانگ عزیزمون



موهیول می خواد در قبرو باز کنه که نمی تونه ،



کنار قبر هم شمشیر جادویی جومانگه که موهیول تا بهش دست میزنه شمشیر نورانی میشه و تمام اتاق رو نور فرا میگیره و عکس جنگ هایی که جومانگ و سربازاش انجام داده بود و روی دیوار کشیده شده بود هم نورانی میشه









در این طرف ماجرا هم هامیونگ وقتی میفهمه موهیول ، داداشش ، رفته شمشیرو بیاره ناراحت میشه و می خواد بره دنبالش که موهیول با شمشیر صحیح و سالم بر میگرده ، هامیونگ هم داداش گلشو میبینه





افراد هامیونگ هم از روی جنازه ها میفهمن این افرادی که برای دزدیدن شمشیر اومده بودن رو شاه بویو دائه سو فرستاده بود (حالاکه جومانگ هم مرده ، دائه سو ، دست از سر شمشیر جومانگ برنمیداره )



در قصر بویو


این هم از شاه دائه سو خودمون



اینام وزیراش هستند ( سمت راستی همون محافظ بانو جمی در امپراطور دریاست )

دائه سو داره سربازاشو برانداز میکنه که یاد جوونیاش میوفته و به وزیراش میگه یه سربازو برای کشتی گرفتن باهاش انتخاب کنن



جونه من به لباس و کشتی گرفتنشون نگاه کنین



سرباز هم دائه سو رو شکست میده



همین موقع بهش خبر میارن که یکی از کسانی که فرستاده بودیم شمشیر جومانگو بیاره برگشته


اون شخص هم میگه نه تنها نتونستیم شمشیر رو بیاریم بلکه همه ی افرادمون هم مردن .

دائه سو هم عصبانی میشه و در جا میزنه اون طرف می کشه میگه کلی طول کشید تا محل دفن جومانگ رو پیدا کنیم با بدست نیاوردن شمشیر ، تمام زحماتمون از بین رفت اگر من نتونم شمیشیر جادویی جومانگ رو بدست بیارم در جنگ با گوگوریو کم میارم ( من آخر هم نفهمیدم این شمشیرو برای چی می خواست )




در گونگ نائه پایتخت گوگوریو
توی قصر شاه یوری هم که داره تمرین تیر و کمان می کنه زنشو یه پسر دیگش به نام یو جین در حال تماشا کردن اون هستند

که یوری بر میگرده و به پسرش میگه تو هم بیکار وای نسا برو شمشیر تو بردار بیار ، می خوام شمشیر بازی تو ببینم و بدونم چقدر پیشرفت کردی


یوجین هم میگه مبارزه کردن و هنر های رزمی تو خون من نیست من علاقه ای به این کار ها ندارم از جیبش یه دونه زیور الات در میاره میده به یوری میگه من اینو درستش کردم شمشیرمو دادم به یه استاد کار ماهر توی این زمینه و به جاش اون بهم یاد داد چه شکلی اینو درست کنم



یوری هم میزنه زیر خنده میگه تو هم میتونی استاد کار ماهری بشی اگه بخوای یه کارگاه در اختیارت میزارم



مادر هم بر میگرده به یوری میگه بچه خریت کرد ، یه چیزی گفت شما حرفشو جدی نگیرید . یوری هم میگه اگه دوست داره بزار یاد بگیره این هم یه هنره دیگه


بعد که از پیش یوری میرن ، مادره برمیگرده به یوجین میگه میخوای یه استاد کار ساختن زیور الات بشی لابد بعدش هم می خوای بری آموزش گلدوزی رو ببینی . ناسلامتی تو شاهزاده ی یه کشوری اگه یه روزی ایشاالله ، هامیونگ بیفته بمیره تو میشی ولیهد و شاه آینده ی گوگوریو پس یه ذره مثله مردها رفتار کن .




در نزدیکی غار تو جولبون
هیه آپ با هامیونگ صحبت می کنه و میگه تو چه نسبتی با این موهیول داری که اینقدر نگرانشی ، هامیونگ هم میگه فعلا نمی تونم بگم ولی یه روزی بهت خواهم گفت . هیه آپ هم میگه موهیول دیگه نمی خواد تو غار زندگی کنه می خواد بره تو دنیای بیرون زندگی کنه





موهیول هم همراه مارو غار رو ترک می کنه

هامیونگ هم اونا رو میاره توی یه سرباز خونه در جولبون ، به فرمانده ی سرباز خونه هم میگه تا حالا این دوتا شمشیر دستشون نگرفتن هواشونو داشته باش و بهشون آموزش بده .

فرمانده هم که اسمش " گویو " هست ، خودشو به اونا معرفی میکنه یه شمشیر میده دستشون میگه بیاین با من مبارزه کنین و هر چی هنر دارین بریزین بیرون .




موهیول هم حرصش در میاد با عصبانیت بهش حمله میکنه فرماده گویو هم دسته خالی جفتشون رو لت و پار میکنه و اونا رو میفرسته که توی اصطبل کار کنن



ببینین کارشون به کجا رسید ...



یه بار که تو شهر داشتن بار جابجا می کردن ، اون گروه ارازل و رئیسشو رو که تو قسمت قبل گردنبند موهیول رو دزدیده بودند ، رو میبینه که دارن میرن توی یه مهمان خونه

توی مهمون خونه هم موهیول میخواد بره ازشون گردنبدشو بگیره که مارو میگه اگه بریم باهاشون در گیر شیم مارو له می کنن که میبینن فرمانده گویو هم اونجاست . گویو هم به اونا علامت میده و میگه برین جلو من هواتون رو دارم .

اون دو تا هم شجاع میشن میرن پیش ارازل و موهیول هم ازشون گردنبدشو میخواد و به امید اینکه گویو بیادو با اونا مبارزه کنه و شکستشون بده ، با ارازل درگیر میشن



و ارازل هم حسابی این دو تا رو تا میتونن میزن گویو هم از دور به این دو تا نگاه می کنه و بی خیال از اونجا میره

موهیول و مارو عصبانی و کتک خورده وقتی برمیگردن به سرباز خونه ، به گویو میگن چه مرگت شد ، چرا نیومدی کمکمون کنی ؟ گویو هم میگه برای من که یه فرماندم خوب نیست که با ارازل توی یه جای عمومی در گیر شم




موهیول هم که حسابی حرصش دراومده میاد گویو رو بزنه که دوباره ازش کتک می خوره ، گویو هم میگه از فردا آموزش رو شروع میکنم .




ادامه دارد ...

خلاصه قسمت دوم سریال امپراطوری بادها - بخش دوم



در ادامه قسمت قبل...
خلاصه قسمت دوم سریال امپراطوری بادها - بخش دوم
یوری دو تا از فرماندهانش رو میفرسته تا محافظان که در محل مراسم بودند رو بیهوش کنند بعد...






بعد یوری میره سراغ جعبه و شمشیرشو از جعبه میکشه بیرون وقتی میبینه بچه چشماش بازه و تکون میخوره خوشحال میشه و خیالش راحت میشه که زندس .





این هامیونگ بدبخت رو هم از زندان در میارن و میبرنش توی یه جنگل پیش یوری ، یوری هم بچه هرو میده به هامیونگ و میگه از امروز این بچه نه پسر منه و نه برادره تو ، تو اونو رو ببر به سرزمین جولبون و بده به یکی، تا اونو بزرگ کنه اسم این بچه موهیول است.




یوری هم برمیگرده به قصر از ناراحتی فراوون میزنه زیر گریه



هامیونگ هم موهیول رو بر میداره میبره به غاری در جولبون




توی غار زنی به نام هیه آپ رو صدا میزنه ، زنم که خودشو نشون نمی ده و فقط صداش میاد میگه : مگه قرار نبود هیچ وقت همدیگر رو نبینم
هامیونگ هم میگه من به خاطر این بچه اومدم از حالا به بعد تو ازش مواظبت کن اسمش موهیول بچه رو زمین میزاره ، زنم میپرسه این بچه کیه ؟ هامیونگ هم میگه نمی تونم بگم و بعد غار رو ترک می کنه .





.
.
.
چندین سال میگذره (معلوم نیست چند سال چون اصلا نمیگه)

هامیونگ توی راه جولبون ماهوانگ رو میبینه و جفتشون میرن به جولبون .





با هم صحبت میکنن و در باره بویو وغیره حرف میزن که ماهوانگ میگه شنیده پادشاه دائه سو یک گروه ویژه و مخفی به نام " سایه های سیاه " تشکیل داده و داره به آنها آموزش میده ، ما باید مراقب باشیم.
بعد یه دفعه ماهوانگ حرفو عوض میکنه و می گه تو هنوز مجردی پس کی می خوای زن بگیری نکنه تو هنوز هیه آپ رو دوست داری و اونو فراموش نکردی





توی غار عده ای که کارشون نقاشی کردن روی دیوار های غاره کار می کنند، که رئیس نقاش ها هیه آپ است




هیه آپ هم برای کاری دنبال موهیول و دوستش "مارو" میگرده که این دو تا از زیر کار در رفتند و پاشودند رفتند توی جایی که روی مسابقه لاک پشت ها شرط می بندند




موهیول هم تو مسابقه برنده میشه و پول گیرش میاد ، داره میره بیرون که یکی از ارازل تعقیبش می کنه تا پولشو بدزده




موهیول هم با دوستش صحبت میکنه و میگه من می خوام غار رو ترک کنم و برم کشور های دیگرو ببینم که متوجه میشه یکی داره تعقیبش می کنه که یقه طرفو میگیره که یه دفعه یه گله از ارازل سر می رسن







موهیول و مارو هم هرچی پول گیر آووردن میده به ارازل اونها هم موهیول رو میگردن که پولشو پیدا کنن که گردنبندشو ( همونی که سریو وقتی بچه بود بهش داد ) میبینن ، رئیس ارازل گردنبندشو با زور ازش میگیره



موهیول هم عصبانی میشه با رئیسه در گیر میشه که یهو هیه آپ ظاهر میشه با ارازل درگیر میشه یه تنه همشو نو شکست می ده و این نگاه غضبناکو به این دو تا میکنه



هیه آپ هم حسابی اونا رو تنبیه می کنه تا دیگه از این غلطا نکنن




بعد میگه میدونین ایجا چه غاریه که از زیر کار در میرین، اینجا جایی است که مرقد جومانگ درش قرار داره و مکان مقدسی است ، موهیول هم برمیگرده و میگه من می خوام غار رو ترک کنم . هیه آپ هم این دو تا رو میندازه تو زندان و از حرف موهیول ناراحت میشه





موهیول هم تو زندان به مارو میگه من هر طور شده از اینجا میرم اگر می خوای میتونی بامن بیای



وقتی از زندان در رفتند و داشتند فرار می کردند که همون موقع می بینن یه دفعه یک گروه افراد به غار حمله می کند ، می خوان فرار کنند وجدان درد می گیرن و تصمیم می گیرن به هیه آپ خبر بدن که به غار حمله شده



هیه آپ هم وقتی میفهمه یه نامه مینویسه میده به مارو میگه بدو این رو بده به شاهزاده هامیونگ که تو جولبونه و خود هیه آپ میره با اونایی که حمله کردند می جنگه

موهیول هم اون پشت مشتا قایم شده که هیه آپ در مبارزه با یه کیشون کم میاره.
موهیول هم میاد با چوب بزنه تو سر اون شخص ، که محاصره میشه و این قسمت هم تموم میشه .




خلاصه قسمت دوم سریال امپراطوری بادها - بخش اول


خلاصه قسمت دوم سریال امپراطوری بادها - بخش اول
در ادامه قسمت قبل ...
اگر یادتون باشه کاهنه به یوری گفت که به حرف خدایان گوش کنه و اون بچه رو بکشه یوری هم می خواست این کار رو بکنه اما دلش نیومد






یوری که بچه بغلشه با لباس خونی میاد بیرون به هامیونگ و افرادش فقط میگه : کاهنه مرده




روز بعد سانگا و ماهوانگ که در حال آب درمانی هستند، سانگا میگه : حال کردی چه جوری یوری ما رو بخشید ،ماهوانگ هم میگه اون بخاطر اینکه رئیس ها عصبانی نشن و مردم به تصمیمش اعتراض نکنند ، حرفی نزد .اگر روزی تصمیمات و تفکرات مردم علیه قصر باشه این برای یوری و قصر خطرناکه


همین موقع دوباره دستیار سانگا ظاهر میشه و بهش میگه کاهن مرده

بعد دستیارش توضیح میده که موقع ای که کاهن مرده ، یوری پیشش بوده و لباس یوری هم خونی بوده . ممکنه یوری زده باشه کاهنرو کشته باشه ، سانگا هم که منتظر فرصت بود یاد حرف های ماهوانگ میوفته میگه این بهترین فرصت که مردم رو علیه یوری تحریک کنیم.



از این طرف هامیونگ هر چی با یوری حرف میزنه تا بفهمه چه اتفاقی بین اون و کاهن افتاده چیزی دستگیرش نمیشه

شب ، یوری خواب بد میبینه و بیدار میشه که فرماندش میاد و میگه که اتفاقات عجیبی تو قصر و شهر افتاده



اتفاقات عجیب هم این بوده که پرنده ها و حیوانات بی دلیل مردند و آب های چاه ها هم خونی است






اطرافیان یوری هم میان بهش میگن که مردم فکر میکنن این اتفاقات به خاطر خشم خدایان است و می خوان بدونند چرا کاهنه مرده که یوری باز هم حرفی نمیزنه


از این طرف هم هامیونگ ، ماهوانگ و دستیارشو مسئول کالبردشکافی پرنده ها کرده تا دلیل مرگ اون ها رو بفهمه که دستیاره دانه ای رو که تو شکم پرنده ها بوده می خوره و حالش بد میشه دکتر هم میگه این دانه ها با نوعی ماده ی سمی مخلوط شده که پرنده ها رو به این روز درآورده این نوع سم فقط تو سرزمین بیریو ( قبیله ی سانگا ) پیدا میشه






توی قصر هم سانگا اومده پیش یوری بهش میگه اتفاقاتی که اخیرا افتاده باعث شده شایعه تو شهر زیاد بشه و مردم میگن این به خاطر به دنیا اومدن شاهزاده ی جدید و اتفاقی که برای کاهن پیش اومده ، است که همین موقع خبر میارن که ...


ملکه تب شدیدی کرده و یوری هم میره پیش ملکه که میبینه اون مرده.




یوری هم برای زنش عزا میگره و حرف نمی زنه




به هامیونگ هم خبر میارن که رئیس های شورا جلسه گرفتن.



هامیونگ هم عصبانی میره جایی که شورا برگزار میشه با خودش مرغ و خروس و از اون دونه های سمی می بره و به خورد مرغ و خروسا میده، اون حیوون های بیچاره هم در جا میمیرن






بعد هامیونگ میگه که نه تنها این پرنده ها بلکه تمام حیوون های دیگه هم که مردن بخاطر سمٌه بوده ، من که میدونم پشت قضیه کیا هستند ولی تا تحقیقاتم تموم نشه شما و رئیسا حق هیچ فعالیتی رو ندارین


دستیارم به سانگا میگه نکنه قضیرو فهمیده باشن ؟ سانگا هم میگه نمی تونن همه کارا رو تقصیر ما بندازن . ممکنه اونا مارو تهدید کرده باشن و بترسونن ولی جلوی مردم رو که نمی تونن بگیرن . ما باید مردم رو بیشتر بر ضد یوری و قصر تحریک کنیم.

توی در و دیوار شهر هم با کشیدن نقاشی میگن که اینها نشونه ی بدبختیه







شاه هم که هنوز در عزای ملکه است به یاد حرف های کاهن میوفته که میگفت این بچه باعث مرگ خانوادش میشه. و بالاخره تصمیم نهاییش رو میگیره و با همه یه جلسه میزاره

یوری تو جلسه میگه میدونم تا حالا همتون تو خماری این بودین که چه اتفاقی بین من و کاهنه افتاده ، حالا بهتون میگم ، کاهنه به من گفت این شازده ی جدید باعث نابودی گوگوریو میشه و تنها را حل هم اینه که این بچه رو بکشیم و من می خوام این کارو بکنم

هامیونگ هم ناراحت میشه و میگه چه جوری دلت میاد بچتو بکشی، یوری هم میگه اگر بخوام کشورمو نجات بدم باید این کا رو بکنم بعد دستور میده که هامیونگ رو به زندان بندازن هامیونگ هم با جیغ و داد میگه شما نباید این کارو بکنین





سانگا که میبینه کنف شده و بازم از یوری رو دست خوره و فکر اینجاهاشو دیگه نمی کرد، میگه اگر اون بچه رو بکشه بدبختی هم دیگه از گوگوریو میره و نقشه ی ما هم دیگه نتیجه نداره و من بازم به یوری می بازم.




سریو هم میره پیش پیشه داداش کوچولوش میگه چون مادرمون مرده من دیگه از الان به بعد مثه یه مادر ازت مواظبت می کنم که یوری سر می رسه و میگه این بچه به یه جای دور میره و تو دیگه نمیبینش سریو هم گردنبند شو در میاره میزاره کناره شازده کوچولو میگه اگر دوباره تو رو روزی دیدم با این می فهمم تو برادر من هستی







شب همه که در قصر جمع شدند یوری هم بچه رو میاره از این طرف هم هامیونگ تو زندان داره حرص میخوره و ناراحته






یوری بچه رو تو جعبه میزاره میگه خون این بچه رو بخاطره گوگوریو ریخته میشه همه هم به یوری تعظیم می کنند یوری هم شمشیرشو توی جعبه فرو می کنه همه هم از این بابت نارحت می شن












بعد از مراسم یوری که تو قصرشه، فرماندش خبر میاره که همه محل مراسم رو ترک کردند یوری میگه که به همراه رئیس محافظان قصر آماده انجام ماموریت شید ...




ادامه دارد...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

خلاصه قسمت اول سریال امپراطوری بادها - بخش دوم



ادامه ...
خلاصه قسمت اول سریال امپراطوری بادها - بخش دوم
هامیونگ فکر میکنه و به هیچ نتیجه ای نمی رسه و به محافظانش می گه دروازه ها رو باز کنید



خودشم که میبینه نمیتونه کاری بکنه تصمیم میگیره خودشو بکشه که خواهرش سر میرسه میگه من میترسم چرا همه دارن از قصر می رن.









هامیونگ هم تصمیم میگیره یه کار مثبت انجام بده و به همراه محافظانش سریو و ملکه رو ازقصر خارج میکنه که تو راه سربازان خودشونو که از جنگ دارن برمیگردن میبینه.








صبح روز بعد رئیس شورشی با سربازاش به طرف قصر میان وقتی وارد قصر میشن میبینن که یه سرباز هم اونجا نیست خوشحال میشن که ...





یه دفعه سربازان قصر اونهارو محاصره و به طرفشون تیر اندازی می کنند همون موقع یوری خودشو نشون میده رئیسم از تعجب شاخ درمیاره









یوری هم در جا میزنه رئیس رو میکشه







بعد یوری به افرادش میگه برن همه ی رئیسان رو به قصر بیارن




(اعضا ی شورا تشکیل شده از رئیس هر قبیله است .)
یوری هم به سانگا میگه : من برای تنبیه با تو و رئیسان دیگه چی کار کنم ؟
سانگا میگه شورا یکی از پایه گزاران گوگوریو است در زمان گذشته جومانگ ، با مخالفان و خیانتکاران خودش به خوبی رفتار می کرد و اونها رو می بخشید بعد همون خیانتکاران از افراد باوفاش می شدند و ...
یوری هم میگه باشه منم همون کار جومانگو می کنم و شما ها رو می بخشم. ولی افرادم رو برای زیر نظر گرفتن هر قبیله می فرستم و سانگا باید پسر بزرگش رو پیش من بفرستده تا زیر نظر خودم از اون نگه داری کنم ( به عنوان مثلا گروگان ) سانگا هم به اجبار قبول میکنه





هامیونگ هم میره پیش باباش و بهش میگه چرا اونارو بخشیدی ؟
یوری میگه اگر من اونارو میکشتم تو گوگوریو جنگ های داخلی شروع میشد ، اونم تو موقعی که ممکنه هر لحظه پادشاه بویو دائه سو بیاد و به ما حمله کنه ، اونوقت گوگوریو هم نابود میشد




همین موقع به یوری خبر میارن که شازده پسرت به دنیا اومد






دستیار سانگا میاد به اون میگه که تو می خوای ساکت بمونی و کاری نکنی ؟ سانگا هم میگه به موقش یه حالی از این یوری بگیرم که بفهمه دنیا دست کیه




توی این اوضاع کاهن میاد به قصر ،و بچه رو به زور از دست خدمتکارا میگیره و با خودش میبره





به یوری هم خبر میارن که کاهن بچتو برداشته برده و حالام غیبش زده یوری همه افرادشو برای پیدا کردن کاهن و شازده میفرسته و مادربچه هم این وسط نگرانه که بلاخره با هزار بدبختی کاهن رو پیدا می کنند







یوری هم تنها میره پیش کاهنه ، وقتی میبینه تو دسته کاهنه چاقو ،میترسه و به کاهنه میگه با پسرم چیکار داری ؟
کاهن هم بهش میگه این شازده در آینده گوگوریو رو نابود می کنه برادران و پدر و مادرش رو میکشه در آخر هم به دست بچه ی خودش کشته میشه یوری هم میگه چرا داری حرف مزخرف میزنی ؟











کاهن هم میگه خدایان این حرفارو به من زدن منم دارم به شما میگم این بچه فقط باعث بدبختی میشه و شما باید اونو بکشیم کاهن هم تا میاد بچه رو بکشه چاقو رو تو شکم خودش فرو می کنه





دم آخری به یوری میگه : شما باید به حرف خدایان گوش کنید و بعد میمیره ، یوری هم میخواد بچه رو بکشه که...




خلاصه قسمت اول سریال امپراطوری بادها - بخش اول

خلاصه قسمت اول سریال امپراطوری بادها - بخش اول

سال 4 میلادی یعنی بیست و سومین سال سلطنت شاه یوری است.



شاه یوری بر روی کوهی ایستاده و به دور دست نگاه میکنه و به فرمانده ارتشش میگه خودش به سوارنظام فرمان حمله رو میده.





در طرف دیگر در قصر سریو ( خواهر موهیول ) به مادرش که درد میکشه نگاه می کنه و ناراحت میشه که برادرش هامیونگ می یاد و بهش می گه که همه ی مادرا وقتی بخواد بچه به دنیا بیارن همچین دردی میکشن هر چقدر درد که می کشند بیشتر باشه بچه قشنگتر میشه ( نکته ی پزشکی )






در آن طرف ،قبل از شروع جنگ یوری با ارتشش صحبت میکنه و میگه نزدیک یکسال که در حاله جنگیم و این آخرین جنگی هست که انجام میدیم بعد به شهرمون بر می گردیم.



فرمانده با ارتشش به سمت جلو حرکت می کنه و جنگ رو با قبیله کوه نشین ( گیسان ) شروع میکنه





ابتدا قبیله گیسان حمله میکنه ولی ارتش حمله ی اونهارو دفع می کنه و قبیله گیسان هم عقب نشینی می کنه و فرماندم با ارتش اونارو دنبال میکنند که ...







یه دفعه یه گروه دیگه از قبیله مثله مور و ملخ از کوه و صخره ها پایین میان و ارتش رو محاصره و بعد به اون ها حمله می کنند




که قیافه ی فرمانده هم اینجوری میشه


که یدفعه از دل کوه یوری با سپاهش سر میرسن به کمک ارتش میان


دوباره قیافه ی فرمانده عوض میشه به این شکل در می یاد


یوری با رئیس قبیله مبارزه میکنه و اونو می کشه و جنگ رو پیروز میشه




در مقر فرماندهی،گروه فرستاده شده از طرف شورای دربار برای گرفتن جشن پیروزی با خودشون غذا و چیز های دیگه میارن که...


... یوری به کار شورا شک میکنه و به فرماندش میگه من همیشه از کار های شورا می ترسم توی یه سالی که در حال جنگ بود به یاد ما نبودند نمی دونم چی شده که یه دفعه ای اینقدر مهربون شدند



یوری میره به چادرش که استراحت کنه که رئیس گروه فرستاده شده میاد پیشش باهاش صحبت میکنه و میگه شنیدم می خواین جنگ رو تموم کنین و به قصر برگردین یوری هم میگه میدونم شورا می خواد ما اینجا بیشتر بمونیم ولی من دیگه نمی خوام جنگ رو ادامه بدم رئیسم تهدید می کنه و میگه ...

...اگر شما به حرف های شورا گوش نکنین ،جون شما و اطرافیانتون تو خطر میوفته. یوری عصبانی میشه و یقه رئیس رو میگیره همون موقع رئیسه یه چاقو تو شکم یوری فورو میکنه


گونگ نائه پایتخت گوگوریو

شخصی به نام سانگا که قدیمی ترین رئیس شورا است ، به گونگ نائه میاد

و پیش این مرده که اسمش ماهوانگ میره و از اون درباره مسائل اتفاق افتاده در بویو و گوگوریو می پرسه

و ماهوانگ هم بهش میگه ممکنه جنگ بشه ،و تا اون موقع که پادشاه جومانگ زنده بود ، پادشاه دائه سو هیچ حرکتی نمی تونست بکنه هم حالا هر لحظه ممکن که جنگ شروع بشه . که همین موقع یکی از اعضای شورای دربار میاد و به سانگا میگه یه جلسه اظطراریه برگزار شده.


توی جلسه یکی از رئیس میگه که یوری قبیله گیسان رو شکست داده و و قدرتش بیشتر شده سانگا میگه حالا می خواین چی کارکنین رئیسه هم میگه من یکی رو فرستادم یوری رو بکشه و اون حتما مرده ما باید شاهزاده هامیونگ رو هم از سر راه برداریم و قدرت رو بدست بگیریم بیشتر رئیس ها هم به من کمک می کنند

سانگا هم میاد بیرون و میگه من تا با چشمای خودم جنازه یوری رو نبینم باورم نمیشه

محافظ هامیونگ هم میاد به هامیونگ میگه که اعضای شورا جلسه مخفی تشکلیل دادند

هامیونگ هم شبونه میره پیش ماهوانگ بهش میگه برو برام یکی از اعضای شورا رو برام بیار .

ماهوانگ هم یکی از اعضارو به یه بهونه می کشه پیش هامیونگ ، هامیونگ هم میوفته به جون طرف و از زیر زبون طرف می کشه بیرون که می خوان قدرتو بدست بگیرن ،ماهوانگ هم میزنه طرفو میکشه .

هامیونگ هم با محافظاش از دور میبینه که رئیسان ارتش درست کردن . اون هم یک پیک پیش شاه میفرسته تا بهش خبر بدن . و دستور میده دروازه های قصر رو بندند.



از اونطرف رئیس شورشی ها یه پیک به قصر میفرسته ، پیکم میگه تا صبح باید دروازه ها رو باز کنید و سربازانتان رو از اینجا دور کنید تا بدونه خونریزی همه چی تموم بشه ، هامیونگ هم میگه هیچ غلطی نمی تونین بکنین ، شاه داره برمیگرده و پدر همتون رو در میاره که پیک هم میگه ما قبلا شاه رو از سر راه برداشتیم اگر کاری که گفتم انجام ندین جون ملکه و فرزندشم به خطر میوفته .








هامیونگ هم میره یه سری به ملکه میزنه و فکر می کنه که باید چی کار کنه ...

ادامه دارد ....

کلیپ بسيار جالب تشابه بازیگران سریال افسانه جومونگ به بازیگران هالیوود



کلیپ بسیار زیبای تشابه بازیگران سریال افسانه جومونگ به بازیگران هالیوود
تشابه جومونگ با Ewan McGregor
تشابه شاهزاده تسو با Leonardo dicaprio
تشابه یونگ پو به Orlando Bloom
تشابه سوسانو به Keira knightley
تشابه پادشاه گوموا به Kevin castner
تشابه هموسو به Russell Crowe
تشابه سایونگ به Reeves
تشابه هیوپ بو به jack Black
تشابه یومی یول به angelina Jolie
تشابه وون هو به Nicol Kidman
تشابه یوهوا به Monica Bellucci
تشابه بویونگ به Lindsay Lohan
تشابه اویی به Joshua Hartnet
تشابه ماری به Johnny Depp
تشابه وزیر به George Colony
تشابه یون تابال به Jack Nicholson



دانلود سریال افسانه جومونگ با کیفیت HD

دانلود سریال افسانه جومونگ با کیفیت HD

دانلود سریال افسانه جومونگ با کیفیت HD

هر قسمت به صورت 15 فایل تقسیم شده و پس از دانلود 15 تکه باید اونها رو به هم بچسبونید ( البته اگه دانلودر باشید نیازی به توضیح نداره )

اگر آموزشی خواستین در این رابطه بگین تا بزارم !

حجم هر قسمت 700 مگابایت هست و HD اصل نیست میشه گفت اچ دی که فروشگاه ها میدن هست !

به زودی اسکرین شات ها اضافه خواهند شد !

________________________________________________________

البته قسمت ها به صورت فایل باکس هست وقتی روی لینک زیر کلیک کردید متوجه میشید !

کلیپ مبارزات سونگ ایل گوک در سریال افسانه جومونگ

کلیپ سونگ ایل گوک در سریال افسانه جومونگ

کلیپ سونگ ایل گوک در سریال افسانه جومونگ

کلیپ زیبا از مبارزه های جومونگ در سریال افسانه جومونگ ، قشنگه ، پیشنهاد میکنم حتما دانلود کنید

مدت : 3 دقیقه

حجم : 3 مگابایت و 664 کیلو بایت

فرمت : 3GP

پسورد و منبع : www.jumong.ir

برای دانلود اینجا کلیک کنید

خلاصه قسمت شصت و چهارم (64) سريال افسانه جومونگ

ثابت کن که جومونگی



بالاخره جومونگ به مرز حمله میکنه و خبر این حمله هم به نارو میرسه …ولی توی ماهیت حمله کننده ها میمونن نارو جرات نمیکنه خبر حمله رو به تسو بده واسه همین خودشو بو با هم میرن سراغ تسو


تسو به خاطر کاری که بو کرده بهش پاداش میده و بو نمیدونه با این همه محبت چیکار کنه.تسو خبر حمله به جولبون رو به بو میده و میگه چون توبیشتر از بقیه با جولبون اشنا هستی میخوام فرماندهی رو بسپارم دستت.جومونگ هم بعد از انجام اولین ماموریت توی صحرا سو رو می بینه و دنبال رهبر دزدای دریایی میگردن…جومونگ میگه چون بعضی تاجرا با اونا کار میکنن باید از زبون اونا حرف

بکشیم…همین موقع ست که رهبرای ساچولدو که شاه سایه شونو با تیر میزد میرسن قصر و تسو یه جلسه رسمی تشکیل میده و میگه که میخواد به جولبون حمله کنه و اجازه شو از شاه هم گرفته


همه وزیرا صداشون درمیاد که مملکت پول ندره و سرباز کجا بود که ما بخوایم حمله کنیم ولی تسو قبول نمیکنه همون موقع شاه هم از پشت پرده میادش بیرون و میگه من خودم ته توی همه کارای وزیرا رو دراوردم و میدونم که وزیرمالیات چه پولی به جیب زده از این به بعد هر کی دزدی کنه پدرشو درمیارم.شاه دستور میده همه واسه جنگ اماده بشن


بویو توی گرسنگی و فقر شدیدیه برای همین تسو به کاهن میگه که میخواد محصولات مزرعه هایی که وقف خدایان شده رو برداشت کنه

هر چی کاهن خودشو میکشه و خفه میکنه که اینا مال خدایان هست و نمیشه تسو میگه تا الان این خدایان واسه ما کاری نکردن باید خودم یه کاری بکنم


بعد از حلسه شاه از وزیر اعظم تشکر میکنه و میگه فهمیدم که این همه سال واسه سه تا شاه کار کردی ولی یه ذره هم به فکر خودت نبودی


همینطور که ایندوتا مشغول تعارفن ،یوهوا درخواست ملاقات باشاه میکنه و از شاه میخواد اجازه بده بره پیش چومونگ

یوهوا میگه تا با چشم خودم نبینم باور نمیکنم


شاه میگه والا منم جومونگ رو دوستدارم بعدشم یه مدت دیگه قراره بین ما و جولبون جنگ بشه این وسط اوضاع خراب میشه که میترسم یه بلایی سرت بیاد..خلاصه از یوهوا اصرار و ازاون انکار که حال یوهوا دگرگون میشه و گریه میکنه و شاه هم به پاش میفته و میگه من میخوام همونجایی باشم که تو هستی و نمیذارم بری


یوهوا که خیلی کله شق تر از این حرفاست هر روز جلوی اتاق شاه بسط میشینه

بو حال و روز یوهوا رو میبینه ولی تردید میکنه که واقعیت روبهش بگه یانه


از اون ور جومونگ توی یه غذاخوری بین راه!، یه بازرگان رو میبینه و ظاهرا میخواد باهاش تجارت کنه ولی از طرف میخواد یه جوری اینا رو با رییس دزدای دریایی اشنا کنه


اتفاقا کسی که میز پشتی جومونگ نشسته یکی از همین افراده و دزدا خودشون زودتر از موعد میفهمن که جومونگ باهاشون کار داره



بالاخره جومونگ یه نامه ای از بازرگان جور میکنه و میره سراغ دریایی ها

وسط راه دزدا گیرشون میندازن و کت بسته میبرنشون خدمت رییس خان


تا جومونگ میگه من کیم همه میزنن زیر خنده و رییسه میگه جومونگ به خاطر محاصره حولبون نمیتونه تکون بخوره اون وقت اینجا چیکار میکنه؟


هر چی همه حلقشونو پاره میکنن که این جومونگ فایده نداره و طرف میگه تو اگه جومونگی باید بتونی مثل همون توی تیرکمون استاد باشی


یه کوزه گنده شراب بهش میدن میخوره و ماری بدبختو میبندن به درخت و یه بطری هم کنارش و یاعلی مدد


جومونگ چند بار میخواد بهش تیربندازه که به خاطر اثر مشر.. چشماش تار شده و نمیتونه


بالاخره چشما رو میبنده و یه تیری هم شانسی میندازه و میخوره به بطری


طرف بعد از این معجزه میگه که اینا از سربازای اوک جه هستن که اومدن ما رو بکشن یالاهمشونو بکشین...

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

عكس هاي بانو يوها در استخر با بدن برهنه - Oh Yeon Soo

عكس هاي بانو يوها - oh yeon soo - در استخر با مايوي شنا ( بدني برهنه )


۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه

تصاويري از هنرنمايي هان هي جين در فيلم سينمايي دوستان


تصاويري از هنرنمايي هان هي جين ( سوسانو در افسانه جومونگ ) - han hye jin - در فيلم سينمايي دوستان ( friends )

عكس هاي جديد و كمياب سوسانو - هان هي جين - Han Hye Jin

عكس هاي جديد هان هي جين - Han Hye Jin - بازيگر نقش سوسانو ، همسر آينده جومونگ ، در سريال كره اي افسانه جومونگ . اين عكس ها به طور مستقيم از سايت كره اي افسانه جومونگ ساخته كره جنوبي طي چندين ساعت تلاش من تهيه شده و در هيچ جاي اينترنت در سايت هاي فارسي پيدا نمي شوند . براي تشكر بر روي تبليغات كليك يا نظر بدهيد .
هان هي جين - han hye jin - سوسانو 1
هان هي جين - han hye jin - سوسانو 2
هان هي جين - han hye jin - سوسانو 3
هان هي جين - han hye jin - سوسانو 4


عكس هاي بسيار زيبا از بانو يوها - Oh Yeon Soo

عكس هاي بسيار زيبا از بانو يوها در افسانه جومونگ - Oh Yeon Soo - كه در نقش مادر جومونگ است
oh yeon soo 1
oh yeon soo 2
oh yeon soo 3
oh yeon soo 4


۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

عكس بسيار زيبا و جالب از تسو - Kim Seung Soo

يك عكس بسيار زيبا و جالب از تسو - Kim Seung Soo - برادر نا تني جومونگ در سريال افسانه جومونگ كه از نقش هاي اصلي سريال است :

عكس هاي بسيار زيبا از يانگ پو - Won Ki Joon

عكس هاي بسيار زيبا از يانگ پو -Won Ki Joon- در افسانه جومونگ كه برادرر ناتني جومونگ هست :
won ki joon 1
won ki joon 2
won ki joon 3


won ki joon 4


عكس هاي بسيار زيبا از سونگ ايل گوك (جومونگ) - song il gook

عكس هاي بسيار زيبا از سونگ ايل گوك - song il gook - بازيگر افسانه جومونگ كه در نقش اول فيلم يعني شخصيت جومونگ هنر نمايي مي كنه :
song il gook 1
song il gook 2
song il gook 3


۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

خلاصه قسمت شصت و دوم ( 62 ) سریال افسانه جومونگ

خلاصه قسمت شصت و دوم ( 62 ) سریال افسانه جومونگ

یه مدتی از رفتن جومونگ که میگذره ،موگول به اویی و ماری میگه نمیخواین برین دنبال جومونگ؟ اونا هم از

سوسانو میخوان جلسه بذاره تا یه تصمیمی بگیرن،سوسانو میگ که به دستور خودجومونگ مجبورن صبر کنن،

سوسانو به سایونگ میگه که چقدر از نیومدن جومونگ نگرانه

هنوز پای جومونگ به جولبون نرسیده ،خلع سلاحش میکنن و هر چی سربازه می ریزه دورش ،

جومونگ شروعع میکنه به بروز حرکات خارق العاده و یه چندتایی رو میزنه

که یه دفعه سرو کله سونگ یانگ پیدا میشه و میگه که ادم انقدر بی کله میشه؟


تو نگفتی من بکشمت؟ جومونگ میگه من رو قولم وایسادم و اومدم ،فکر نمیکردم تو انقدر نامرد باشی

بعد از یه کم متلک بار هم کردن ،نوبت پذیرایی از جومونگ میرسه ،اونم چه پذیرایی

دو تا جام میذارن روبروش ،سونگ یانگ میگه تو یکیش سمه،تو یکیشه مشر....
اگه راست میگی و خدایان تو رو انتخابت کردن ،اونی که توش شرا....رو پیدا کن

جومونگ هم هر دوتاشو سر میکشه و میگه ما خودمون همه رو رنگ میکنیم،تو دیگه میخوای

ما رو سیاه کنی؟

این دوتاش سالم سالم بود،میخواستی منو امتحان کنی

بعد از یه مدت سرو کله زدن و مخ زدن ،قرار میشه سونگ یانگ تصمیم بگیره که میخوااد

با جومونگ متحد بشه یا نه

جومونگ خرم و خندون راه میفته سمت اردوگاهشو همه از دیدن قد رشیدش خوشحال میشن

سونگ یانگ کله ش رو کار میندازه و هر چی فکراشو زیرو رو میکنه می بینه به ضررشه که بخواد جنگ کنه،خصوصا یادشه که حاکم هیون تو با چه خفتی بیر ونش انداخته

برای همین تصمیم میگیره صلح کنه و متحد بشه

سونگ یانگ راه میفته سمت اردوگاه و با جومونگ اتحاد می بنده

سایونگ خبر اتحادشونو به یون تابال میده و همه با دمشون گردو میشکنن

وقتی خبر این اتحاد به بویو میرسه ،شاه غش میکنه و دلش ضعف میره،میبرنش استراحت کنه ،


افسر سونگ میره دنبال یوهوا ببردش پیش شاه و بهش میگه بالاغیرتا شاه حالش بده

یه چیزی نگو بدتر بشه

شاه به یوهوا میگه که بالاخره پسرت دسته گل اب داده و جولبون رو متحد کرده

و همین روزا هم به ما حمله میکنه ،حالابشین و نگاه کن

یوهوا هم زود این خبر رو میذاره کف دست عروسش و میگه همین روزاست که جومونگ بیاد نجاتمون بده

برادر ملکه که فضولی تو خونشه ،خبر مریضی شاه و اتحاد جولبون رو به

ملکه میده و میگه چه فرصت خوبیه که تا شاه مریضه ،تسو دوباره بشه همه کاره مملکت

ملکه هم میگه خیلی خودتو خسته نکن،مملکتی که رو ابه ،شاه شدنش چه فایده ای داره؟

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

خلاصه قسمت شصت و یکم ( 61 ) سریال افسانه جومونگ

خلاصه قسمت شصت و یکم ( 61 ) سریال افسانه جومونگ

احتمالا دسته گلی که توی قسمت قبل یوهوا و عروسش به اب دادن یادتونه،اینم بقیه ماجرا...

شاه که هنوز هیچی نشده دلش واسه یوهوا تنگ شده ،دستور میده به هر بدبختی

شده این سه تا رو پیدا کنن و

برگردونن و گرنه پوست از سر همه میکنه

نارو و افسر سونگ هر چی توی کوه و دشت میگردن اونا رو پیدا نمیکنن و سونگ پیشنهاد میده برن مرز رو ببینن

چون به احتمال زیاد اونامیخوان از مرز فرار کنن

از طرفی یوهوا و یه سویا و ندیمشون توی راه هستن و یه شب و

نخوابیدن و مدام از ترس سربازا این گوشه و اون گوشه

قایم میشن

یوهوا که می بینه خطر خیلی نزدیکه میگه باید تا غروب صبر کنیم ،هوا که تاریک شد جیم میزنیم

خبر فرار این سه تا توی قصر می پیچه و ملکه دو سه تا فحش میده و میگه اینا حالیشون نیس و همون بهتر که رفتن گمشدن

تسو به مامی میگه که اینا این مدت گر وگان خوبی واسه ما بودن ،ملکه ناراحت میشه و میگه یعنی ما انقدر بدبختیم که باید به جومونگ هم باج بدیم؟

یوهوا و اهل بیت همراه ،کنار مرز منتظر موندن که یه دفعه یوهوا استاد چان رو می بینه و میره ازش کمک میخواد اونم

که یه چی تو مایه های زورو هست و دلش واسه اینا میسوزه

خلاصه یوری رو مینشونن وسط گاری و یه عالمه کیسه میذارن دور و برش ،سه تا زنه رو هم به شکل کارگرا در میارن و راه میفتن سمت مرز جولبون

اونجا بازرس یه چند تا جواب و سوال الکی میکنه و میذاره رد بشن که یه دفعه جسد نارو پیدا میشه و میگه من خودم باید

مو به مو بگردم

خلاصه شمشیر میزنه تو این کیسه و تو اون کیسه ،وقتی نوبت به گار یکه یوری توش هست میرسه ،یه سویا دلش طاقت نمیاره و میگه نکن،نارو هم اونا رو می بینه و بچه رو هم از توی گاری میارن بیرون،قیافه یوری خیلی دیدینه ،انقدر این بچه پسر خوشگل هق هق میکنه که ادم دلش واسش کباب میشه

بالاخره زندانیهای زندان الکاتراس رو بر میگردون قصر و یونگ پو و چن از دیدن استاد چان شاخ در میارن

شاه همه رو دعوا میکنه و به چان میگه من میدونم تو با جومانگ رابطه داری،هر چی یوهوا اصرار میکنه که من تصادفی دیدمش و ازش کمک خواستم فایده نداره ،شاه دستور میده چان رو ببرن و پدرشو در بیارن تا اعتراف کنه

یه سویا رو دوباره زندانی میکنن ،سر راه سولان می بیندش وچون د ست به تو گوشی زدنش خوبه ،محبتش رو به یه سویا ابراز میکنه و یه سیلی جانانه میخوابونه تو صورت یه سویا و میگه نمیفهمی مملکت ما رو ابه؟الانم وقت فرار کردنه؟





-------------------------------------------------------------------





بعد از برگشت به قصر یوهوا شاه رو می بینه و شاه هم علت این رفتارش رو میپرسه

یوهوا جواب میده به خاطر اینکه اونا رو مثل گروگان نگهداشتی و رو حرفت نموندی،اینکارو کردم

شاه همینطور که اشک تو چشماشه میگه حاضرم بکشمت ولی نذارم از اینجا بری



شاه دستور میده تا میتونن خدمت تاجره برسن تا اعتراف کنه که با جومونگ همدسته یا نه

انواع و اقسام شکنجه هار و ،روی این بدبخت امتحان میکنن ولی اون حرف نمیزنه ،یونگ پو که رنگ و رویی تو صورتش نمونده به چن میگه یا یه کلکی بزن یا اینکه این اعتراف میکنه و فاتحه جفتمون خونده ست

چن مغزش کار نمیکنه و یونگ پو خودش مجبورش میکنه تاجر رو بکشه،به این ترتیب که چن میگه من یه روش شکنجه ای بلدم که مجرم هر چقدر هم کله شق باشه به حرف میاد ،اون وقت یه چوب رو محکم میزنه تو سر طرف و اونم مرحوم میشه

جومونگ یه چند تا از افرادش رو فرستاده بویو واسه جاسوسی ،اونا هم برمیگردن و خبر فرار مادر و زنش رو بهش میدن ،وسط جلسه ست که این خبر به جومونگ میرسه و حسابی به هم میریزه

طبق معمول اویی جوش میاره و میگه من همین الان میخوام حمله کنم بویو و اونا رو نجات بدم ،









جومونگ شب و نصفه شب خواب نداره وبه فکر زن و بچشه ،سو سا نو که توی ادم پاییدن لیسانس گرفته چشم ازش برنمیداره

ارتش دامول روز به روز قوی تر میشه و تهدیدی واسه بویو حساب میشه برای همین تسو قدم رنجه میکنه به جولبون و حرف باباش رو به سونگ یانگ میگه

سونگ یانگ قبول نمیکنه که در ازای غذا از اونا سرباز بگیره و میگه ما خودمون نون نداریم بخوریم،حالا غذای سربازای شما رو هم بدیم؟

اگه یادتون باشه از قسمت های قبل قحطی توی بویو شروع شده بود ،مردم دسته دسته میرن سمت گیه رو،نخست وزیر به شاه میگه زودتر یه فکر ی بکن وگرنه مملکت بدون ملت میشه

شاه هم دستور میده هر کی خوست از مرز فرار کنه بکشنش..

حتی یه عده رو که از شاه میخوان با جومونگ متحد بشه تا از گرسنگی نجات پیدا کنن به دستور شاه گردن میزنن





-----------------------------------------------------------------



با وجود امنیت زیاد مرز بویو،یه عالمه ادم مثل مور و ملخ میریزن تو گیه رو ،انقدر جمعیت زیاد میشه که ذخیره غذایی کم میاد و موپالمو به جومونگ میگه از یه طرف غذا نداریم و از یه طرف هم رییسهای گیه رو که همون سو سانو و باباش باشن بهمون غذای اضافی نمیدن


جومونگ که تو بد وضعی گیر کرده و در ضمن از جنگ با بقیه قبیله ها واهمه داره ،تصمیم میگره بدون جنگ با بقیه قبایل متحد بشه


برای همین با سوسانو و یون تابال حرف میزنه تا هم غذای بیشتری به پناهنده ها بدن و هم اینکه اونو با خصوصیات رییس های قبیله های دیگه اشنا کنن تا بتونه اونا رو راضی به اتحاد کنه


جومونگ از اولین رییس شروع میکنه و نصفه شب میریزن بالای سرش و هر طوری هست طرف راضی به صلح و اتحاد میشه


جومونگ قول میده از قبیله اونا محافظت کنه،به این ترتیب بقیه قبیله ها هم با جومونگ متحد میشن و خبر به سونگ یانگ میرسه


سونگ یانگ امپرش میزنه بالا و همین موقع ست که وزیرای جومونگ میرن جولبون و به سونگ یانگ میگن تو هم با ما متحد شو


سونگ یانگ بهش برمیخوره و میگه من هنوز نمردم که شما ها واسم تعیین تکلیف کنین


برای همین جومونگ مجبور میشه نقشه حمله به جولبون رو بکشه

این بارم سونگ یانگ دست به دامن حاکم هیون تو میشه و حاکم که می بینه هیچ نفعی تو این جنگ براش نیست و احتمال شکست زیاده رو بهش نمیده و با خفت بیرونش میکنه


به این ترتیب سونگ یانگ چاره ای نداره جز اینکه یه نماینده بفرسته پیش جومونگ و بهش بگه بیا جولبون ما کارت داریم


همه مشاورا از جمله سوسانو بهش میگن این پیرمرده خیلی موذیه نرو،ولی جومونگ میگه من به این مذاکره احتیاج دارم و باید برم،فردا پس فردا میگن جومونگ ترسوئه


جومونگ به سمت جولبون میتازه و یه عده ادم ،مضطربانه رفتنش رو نگاه میکنن

خلاصه قسمت شصتم ( 60 ) سریال افسانه جومونگ

افراد جومانگ پسرعمه سوسانو رو می بینن و مخفیگاهشونو پیدا میکنن،پسر عمه دارویی رو که معلوم نیست اون موقع شب از کجا اورده به سویانگ میده،جومونگ با دیدن سوسانو هری دلش میریزه...

سونگ یانگ که نمیتونه بیشتر از این حقارت رو تحمل کنه تصمیم میگیره به گیه رو حمله کنه

بالاخره سوسانو به هوش میاد و از جومونگ بابت کمکش تشکر میکنه

چون اوضاعش خیلی وخیمه جومونگ پیشنهاد میکنه اون و سه تفنگدار حواس ارتش سانگ رو پرت کنن اینا هم یواشکی جیم بشن

یکی از سربازا سوسانو رو کول میکنه و به دستور جومانگ میرن گیه رو

جومونگ بهشون میگه تا من بهتون اوکی ندادم حمله نکنین



بالاخره یه جلسه میذارن و تو این جلسه ها هم جومونگ حرف خودشو به کرسی میشونه و میگه باید یه حمله اساسی به اینا بکنیم که ریششون کنده بشه ،اول ازهمه باید به حساب ارتش هان که دارن میان کمک اینا برسیم

سوسانو میرسه خونه و بیهوش و زار و نحیف میفته تو تخت و پزشک معالجه ش میکنه

عوضش یون تابال جلسه میگیره که چیکار کنیم و چیکار نکنیم ،عمه میگه من همین الان میرم به دست و پای سونگ یانگ میفتم ،تا ببخشدمون ،سویانگ ضایعش میکنه و میگه جومونگ گفته تا من بهتون خبر ندادم کاری نکنین

کاهن قصر هم که این همه راه رو کوفته و عنر عنر پاشده رفته پیش همون زن پیشگویی که کمان رو جومونگ داد ،با یه بقچه زیر بغل برمیگرده و به شاه میگه پیشگو کفته از این اب بزن به سرو صورتت بلکه حالت خوب بشه







کاهن دو زاری هم یه مراسم الکی برگزار میکنه و شاه خوب میشه

و اما روز حمله ارتش هان به ارتش دامول میرسه،مو پالمو و سربازا همه جا رو پر از بمبهای دو دی میکنن و وقتی ارتش هان میرسه تیرهای اتشی میندازن و الانفجار!!

توی هر قسمت جومونگ باید یه بخشی از هنرهاشو نشون بده،اینجا هم یه چند نفر رو با تیر و کمون مرحوم میکنه(مثل می تی کمان که تو هر قسمت تسکه میگفت احترام بذارین)

این یه بلای اعظم بود که سر سونگ یانگ اومد ،برای همین حاکم هیون تو هر چی فحش خارجی بلده نثارش میکنه و میگه 2000تا از نیروهای منو واصل کردی به درک منم همین امشب میام ممکلتتو میگیرم

این سونگ یانگ بدبخت انقدر خفت میکشه که دیگه روش نمیشه التماس کنه

جومونگ با خوشحالی برمیگرده گوگوریو و اول از همه حضور ملکه تشریف فرما میشن که هنوز بیهوشه


ننه مرده تسو هم که در به در دنبال یه جایی میگرده که تصرف کنه و هیچ جا گیرش نمیاد ،تا میفهمه جومونگ اردوگاه رو ول کرده به امون خدا ،میپره اونجا و هر چی زن و مرد و بچه ست رو میکشه





------------------------------------------



وقتی که حال شاه یه کم بهتر میشه ،موقعش هست که کاهن خبری رو که از پیشگو گرفته به شاه بده،کاهن میگه که پیشگو گفته جومونگ یه قوم جدید تاسیس میکنه و میخواد زمینهای از دست رفته جوسیون رو پس بگیره

تا شاه اسم جوسیون رو میشنوه به کتابدارش میگه کتابهایی که تو قصر درباره جوسیون نوشته رو ببرن پیشش

اینجاست که همه قصر با مخلفاتش رو سر یونگ پوخراب میشه و به چه کنم چه کنم میفته

از شانس بدش تاجری هم که کتابها رو ازشون گرفته از بویو رفته

یونگ پو کتابدار رو مجبور میکنه به شاه بگه کتابها گم شدن و اونم بیخبره

کتابدار هم از ترس جونش به شاه میگه من فقط ده ساله که کتابدار قصرم و از اون موقع تا الان همچین کتابایی ندیدم

تسو بعد از کشتن اون همه ادم بی پناه برمیگرده تا به ددی ش خبر بده که چه شجاعتی به خرج داده ،ولی همه چی با خبری که نخست وزیر میاره به هم میریزه

نخست وزیر خبر میده که جومونگ با گیه رو متحد شده و همین روزاست که یه قوم جدید بسازه

شاه جلسه فوری میذاره و هر کسی یه نظر ی میده

همه میدونن که متحد شدن ارتش دامول با یه قومی که نزدیک بویو زندگی میکنند به ضرر بویو هست

شاه اعلام جنگ میکنه ولی وزیر مالیات میگه انقدر مردممون بدبخت شدن که نون ندارن بخورن ،کیو میخوای بفرستی جنگ؟

شاه می بینه چاره ای نداره جز اینکه رییس بیریو رو چاخان کنه ،برای همین یه نماینده میفرسته بیریو تا به سونگ یانگ بگن اگه غذا و سلاح سربازامونو تامین کنی ما هم بهت نیرو میدیم تا با ارتش دامول بجنگی



یه سو یا که می بینه او ضاع انقدر خطرناکه و امکان درگیری بویو و دامول هست از یوهوا میخواد زودتر از قصر فرار کنن

وقتی ندیمه ش بهش میگه از اینکه جومونگ رفته گیه رو و اونجا پیش سوسانو هست ناراحتم،یه سویا میگه درسته که خیلی وقته ندیدمش ولی جوری صورت جومونگ یادمه که انگار همین دیروز دیدمش ،حتما اونم منو فراموش نکرده...

جومونگ نقشه حمله به بیریو رو میکشه ولی کاهن بهش میگه بهتره که بدون جنگ اونا رو تسلیم خودت کنی(توی سریال امپراطوری بادها ،قوم بیریو بیشترین دردسر رو برای پسر و نوه جومونگ درست میکنن)

همینطور که همه مست پیروزی هستن ،یه سرباز خبر کشته شدن مردم باقیمونده اردوگاه رو میده و همه احساساتی میشن و میخوان پدر تسو رو در بیارن

جومونگ جلوی اویی که به شدت احساسی شده رو میگیره و اونو اروم میکنه

در همین اوضاع و احوال سوسانو هم به هوش میاد و به خاطر همه کارای جومونگ ازش تشکر میکنه



بالاخره استاد چان با یه عالمه نقشه و کتاب از جوسیون برمیگرده و اونا رو به جومونگ تحویل میده

جومونگ شاد وخندون از این که می بینه سرزمین ابا و اجدادیش چقدر وسیع بوده بشکن میزنه و بالا میندازه

چان به جوومونگ میگه که نامه رو به مادرش داده و ظاهرا حال اونو و همسرش خوبه





---------------------------------------------------------------



سونگ یانگ برای یه جنگ دیگه اماده میشه ولی چون تجهیزات کافی نداره از رییس های بقیه قبیله ها میخواد کمکش کنن،اونا میگن ما خودمون داریم از گرسنگی میمیریم ،نون و ابمون کجا بوده که بخوایم به تو بدیم ،(همون مثل معروف دیجیـــــــــــــــــــتالم کجا بوده؟!!)

سونگ یانگ همه رو تهدید میکنه یا جیزی که میخوام بهم میدین یا همین الان کله همتونو میکنم

و اما توی قصر بویو ،ملکه ترتیبی میده که عروس قشنگه ،با باباش حاضر بشن و از اون طرف میگه تسو هم بیاد زن جدیدشو ببینه

تسو که میاد میگه این پنجه افتاب رو واست انتخاب کردم تا بگیریش از این وضع بی بچه بدون در بیای،ما وارث می خوایم...

تسو میگه خوبه و من باهاش ازدواج میکنم ولی باید صبر کنیم تا بویو از این وضعی که درش هست دربیاد

سولان که از همه این اتفاقها خبر داره به تسو میگه یه وقت ملاحظه منو نکنیا ،هر کاری دوست داری بکن (،اخه زن هم انقدر مظلوم و پاک نیت و انسان دوست میشه؟!!)

تائوچن،محافظش بهش میگه مطمئنی اگه زن بگیره ناراحت نمیشی؟ سولان که خیلی جونور تر از این حرفاست میگه وایسا من ملکه بشم،یک پدری از اینا در بیارم که اجدادشونو یاد کنن

سوسانو بعد از کلی ناز و ادا بالاخره از رختخواب میاد بیرون و تو کارای جومونگ سرک میکشه تا ببینه جومونگ میخواد چیکار کنه،جومونگ واسش توضیح میده اینا نقشه زمینای اجدادیمه و میخوام پسشون بگیرم،ظاهرا سو سانو هم باهاش موافقت میکنه و من باهاتم



از اون طرف ،موعد فرار یه سویا و یوهوا می رسه،یه سویا یه خورده غذا واسه نگهبانا میاره که داخلشون داروی بیهوشی ریخته و اونا هم بعد از خوردنش رو زمین ولو میشن

یه سویا و یوهو ا و ندیمه لباسای کهنه میپوشن و از قصر فرار میکنن

افسر سونگ وقتی می بینه نگهبانا خوابن وارد اتاق یوهوا میشه و نامه اونو واسه شاه پیدا میکنه

نامه رو به شاه میده و توی نامه نوشته شده که "دیگه نمیتونم به قولی که به شما دادم وفادار باشم و پیش شما بمونم،وقتی دیدم یه سویا رو به عنوان گروگان نگه داشتی خودم تصمیم گرفتم فراریشون بدم"

شاه عصبانی میشه و دستور میده هر چی اش خوره بفرستن دنبالشون و هر طوری شده برشون گردونن

یه سویا ،یوری ،یوهوا و ندیمه توی تاریکی شب ناپدید میشن....

خلاصه قسمت پنجاه و نهم ( 59 ) سریال افسانه جومونگ

دیدین که دم دروازه جلوی کاروان رو گرفتن و نزدیک بود سر سوسانو به باد بره

ولی هر طوری هست اونجا رو با خوش شانسی رد میکنن که توی ده،یکی از فرمانده ها به زور جلوشون رو

میگیره و میگه تا تک تک این خمره ها رو نگاه نکنم نمیذارم برید

سایونگ که توی حقه بازی نظیر نداره ،میگه این یه کیسه رو بگیرو بذار ما کاسبیمون روبکنیم ،


اگه بچه خوبی باشی یه کیسه دیگه هم امشب بهت میدم

طرف تا پول می بینه خفه میشه و میذاره اینا رد شن

قلب سوسانو از سینه ش کنده میشه و میفته کف پاش ولی به خیر میگذره و

وقتی از مهلکه دور میشن ،سوسانو رو از خمره میارن بیرون

سوسانو یه کیسه به پسرعمه اش میده و میگه اینا رو با شراب مخلوط کن،پسره

میگه اگه اینو بخورن می میرن ،اون وقت میفهمن بهشون حمله کردیم

سو میگه نترس اینو بخورن نمیمیرن،فقط مست و ملنگ میشن

اگه یادتون باشه توی قسمت قبل ،بو از طرف تسو کچل ماموریت گرفت که پشت سر

جومونگ راه بیفته و کارهای اونو گزارش بده

ارتش دامول یه جایی وسط یه بیابون اردو میزنن و اینا هم از دور زاغشونو چوب میزنن

وسط اردوگاه هم از جومونگ بگیر تا سربازهای اشخور ،دور هم جمع شدن و اون وسط


هم هیوپ با موگول کشتی میگیرن و هیوپ برنده میشه و کرکری میخونه که هر کی بتونه منو

شکست بده بهش پول میدم

همه هندونه میذارن زیر بغل جومونگ و میگن تو برو کشتی بگیر

جومونگ هم سر شمشیری که موپالمو براش ساخته شرط میبنده و اخرش هم ابرو ریزی میکنه و می بازه

بو که بین ارتش دامول نفوذ کرده و این صحنه ها رو می بینه ،به سربازش میگه من

تا الان همچین فرمانده ای ندیده بودم

از اونجایی که ارتش دامول میخواد برای کمک به سوسانو بره

همه به مشورت مشغول میشن که از کدوم راه برن بهتره،از سمت بویو که نمیتونن لشکر

بکشن ،برای همین جومونگ پیشنهاد میده از سمت تپه ها برن

جومونگ به سربازهایی که بیرون روی زمین خوابیدن سر میزنه و پتوی بعضی ها رو هم روشون میکشه

وقتی برمیگرده خیمه اش یادش میفته که ارباب چان بهش قول داده از بویو براش خبر

بیاره و نامه جومونگ رو به مادرش برسونه



همینطور که جومونگ توی افکارش غرق شده ،ماری از راه میرسه و از غرق شدن

نجاتش میده و میگه دوتا از سربازامون کشته شدن


ماری و اویی و هیوپ میرن دنبال اون فضولی که جاسوسیشون رو میکنه و بو رو پیدا میکنن

یه درگیری مختصری بینشون اتفاق میفته و بعد هم بو فرار میکنه

یون تابال که حسابی نگران سوسانو هست به یاد میاره که چقدر به سوسانو اصرار

کرده از این کار منصرف بشه ،ممکنه کشته بشه

ولی سو بهش گفته به خاطر بچه هام زنده برمیگردم

بالاخره شب فرا میرسه و سو و سویانگ وارد قصر سونگ یونگ میشن تا بدبختش کنن

خبر نفوذ اونا به یون تابال میرسه و اونم به خواهرش و یانگ تاک میگه که چون سربازامون پولی هستن،

وفاداری تو کارشون نیست

حواستشون باشه فرار نکنن

این طرف ،توی بویو ،ملکه که بیکار نمیتونه بشیینه ،دختر وزیر مالیات رو برای تسو

در نظر میگیره تا سلطنت بدون وارث نمونه





------------------------------------------------



تو قسمت قبل دیدیم که ملکه یه هووی نازنین واسه سولان جون پیدا کرد و حالا بقیه ماجرا

وقتی سولان از هوو اوردن ملکه خبردار میشه خیلی ناراحت میشه و همینطو رکه داره نقشه میکشه چطوری از اسمون یه بچه برداره بیاره ،یوهوا ظاهر میشه و بهش میگه بیا واست دارو اوردم ،از بس به یه سویا و یوری لطف کردی گفتم یه دفعه هم ما واست دوا بیاریم بخوری

سولان میگه نمیخورم ،یوهوا میگه میترسی مسموم باشه؟اگه یه با رد یگه واسه ما نقشه بکشیم خودمون سیاهت میکنیم

بو از ماموریتی که تسو بهش داده بود برمیگرده و به تسو میگه جومونگ اردو رو ول کرده به امون خدا و خود ش رفته کشور بگشاد(مترادف همون کشور گشایی)

تسو که می بینه فرصت مناسبه از ددی اجازه میگیره به اردوگاه ارتش دامول حمله کنه،باباشم با همون صورت برق گرفته اش اجازه میده

تسو که میره ،یوهوا از در میادتو و به شاه میگه ما از دست خودت واین عروست چیکار کنیم؟بذار یه سویا ویوری برن پیش جومونگ

شاه میگه اصلا حرفشم نزن اینا گروگانن تا وقتی خطر حمله ارتش دامول هست باید اینجا بمونن

تازه یه راهبه هم بهم گفته جومونگ مملکت ما رو زیر ورو میکنه

یوهوا ناراحت میشه و میگه ما خودمون در میریم منم دیگه ازت حمایت نمیکننم

شاه که میفهمه این یوهوا چه کله شقیه نگهبان میذاره دم در اتاق اونو میگه نذار یوهوا جم بخوره

وقتی یه سوا نگهبان رو میبینه شاخ در میاره و به یوهوا میگه

یوهوا هم خط و نشون میکشه که همین روزا خودمون از بویو فرار میکنیم

طبق معمول اونی که بیشتر از بقیه از این چیزا خوشحال میشه ملکه ست که مثل برونکا تو کارتن چوبین میزنه زیر خنده

اگه یادتون باشه تو قسمت 58 استاد چان به جومونگ قول داد که کتابهای تاریخ جوسیون رو براش بیاره

واسه اینکارم هیچ کس به اندازه یونگ پو مناسب رشوه گیری نیس .برای همین یه صندوق پر از نقره و طلا می بره که یونگ پوی بدبخت ندید بدید تا می بینه کف بر میشه

یونگ به استاد قول میده که کتابا رو واسش پیدا کنه...استاد چان هر طوری هست چن ،مشاور یونگ پو رو راضی میکنه تا بتونه بانو یوهوا رو ببینه

چن هم مجبور میشه با نگهبان در اتاق یوهوا خشکه حساب کنه تا اجازه بده استاد چان بره تو

استاد نامه جومونگ رو به یوهوا میده و اونم شروع میکنه به خوندن

جومونگ از دوری و شمع و گل و پروانه و اینا میگه واینکه چقدردلش براشون تنگ شده و دلش میخواد پسرشو ببینه

ننه جومونگ نامه رو به یه سویا میده و اونم میخونه و گلوله گلوله اشک میاد پایین

تسو که اجازه شاه رو برای حمله به اردوگاه دامول گرفته راه میفته ویونگ پو در حال پول شمردنه که خبرش بهش میرسه دو دستی میزنه تو سر خودش....



بالاخره روزی که سونگ یانگ به خاطر رسیدن نیروهای کمکی هان جشن گرفته از راه میرسه و سوسانو همون شب برای حمله اماده میشه

سوسانو به یاد میاره که به بچه هاش قول داده انتقام خون پدرشونو بگیره و برگرده

وقتی سوسانو توی بیریو تو فکر حمله ست،جومونگ میرسه گیه رو و بهش میگن سوسانو دو سه روزه رفته بیریو

ماری به غیرتش برمیخوره و به جومانگ میگه که هر طوریه بابد برن کمک سوسانو

نیروهای حمله رو شروع میکنن و سربازای بیریو هم (این بیریو عجب قوم کثیفیه ،تا میتونن پسر جومانگ رو اذیت میکنن)به خاطر مشر...که خوردن بی حالند و نای حمله ندارند

ولی با این وجود تعداد اونا از افراد سوسانو بیشتره و سوسانو زخمی میشه

اونو کشون کشون میبرن به یه خرابه و تقریبا تمام افرادش کشته میشن



پسر عمه سوسو و سویانگ بالای سرش میمونن و سویانگ میگه خونریزیش زیاده و باید یه کاری واسش بکنیم که سوسانو به حرف میاد و میگه منو ول کنین و برین که من دیگه رفتنی ام...


همون موقع ست که جومونگ و سه تفنگدار به بیریو میرسن و حمله رو شروع میکنن