تبليغ

لينك باكس تبليغاتي

بايگانی وبلاگ

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

خلاصه قسمت شصت و یکم ( 61 ) سریال افسانه جومونگ

خلاصه قسمت شصت و یکم ( 61 ) سریال افسانه جومونگ

احتمالا دسته گلی که توی قسمت قبل یوهوا و عروسش به اب دادن یادتونه،اینم بقیه ماجرا...

شاه که هنوز هیچی نشده دلش واسه یوهوا تنگ شده ،دستور میده به هر بدبختی

شده این سه تا رو پیدا کنن و

برگردونن و گرنه پوست از سر همه میکنه

نارو و افسر سونگ هر چی توی کوه و دشت میگردن اونا رو پیدا نمیکنن و سونگ پیشنهاد میده برن مرز رو ببینن

چون به احتمال زیاد اونامیخوان از مرز فرار کنن

از طرفی یوهوا و یه سویا و ندیمشون توی راه هستن و یه شب و

نخوابیدن و مدام از ترس سربازا این گوشه و اون گوشه

قایم میشن

یوهوا که می بینه خطر خیلی نزدیکه میگه باید تا غروب صبر کنیم ،هوا که تاریک شد جیم میزنیم

خبر فرار این سه تا توی قصر می پیچه و ملکه دو سه تا فحش میده و میگه اینا حالیشون نیس و همون بهتر که رفتن گمشدن

تسو به مامی میگه که اینا این مدت گر وگان خوبی واسه ما بودن ،ملکه ناراحت میشه و میگه یعنی ما انقدر بدبختیم که باید به جومونگ هم باج بدیم؟

یوهوا و اهل بیت همراه ،کنار مرز منتظر موندن که یه دفعه یوهوا استاد چان رو می بینه و میره ازش کمک میخواد اونم

که یه چی تو مایه های زورو هست و دلش واسه اینا میسوزه

خلاصه یوری رو مینشونن وسط گاری و یه عالمه کیسه میذارن دور و برش ،سه تا زنه رو هم به شکل کارگرا در میارن و راه میفتن سمت مرز جولبون

اونجا بازرس یه چند تا جواب و سوال الکی میکنه و میذاره رد بشن که یه دفعه جسد نارو پیدا میشه و میگه من خودم باید

مو به مو بگردم

خلاصه شمشیر میزنه تو این کیسه و تو اون کیسه ،وقتی نوبت به گار یکه یوری توش هست میرسه ،یه سویا دلش طاقت نمیاره و میگه نکن،نارو هم اونا رو می بینه و بچه رو هم از توی گاری میارن بیرون،قیافه یوری خیلی دیدینه ،انقدر این بچه پسر خوشگل هق هق میکنه که ادم دلش واسش کباب میشه

بالاخره زندانیهای زندان الکاتراس رو بر میگردون قصر و یونگ پو و چن از دیدن استاد چان شاخ در میارن

شاه همه رو دعوا میکنه و به چان میگه من میدونم تو با جومانگ رابطه داری،هر چی یوهوا اصرار میکنه که من تصادفی دیدمش و ازش کمک خواستم فایده نداره ،شاه دستور میده چان رو ببرن و پدرشو در بیارن تا اعتراف کنه

یه سویا رو دوباره زندانی میکنن ،سر راه سولان می بیندش وچون د ست به تو گوشی زدنش خوبه ،محبتش رو به یه سویا ابراز میکنه و یه سیلی جانانه میخوابونه تو صورت یه سویا و میگه نمیفهمی مملکت ما رو ابه؟الانم وقت فرار کردنه؟





-------------------------------------------------------------------





بعد از برگشت به قصر یوهوا شاه رو می بینه و شاه هم علت این رفتارش رو میپرسه

یوهوا جواب میده به خاطر اینکه اونا رو مثل گروگان نگهداشتی و رو حرفت نموندی،اینکارو کردم

شاه همینطور که اشک تو چشماشه میگه حاضرم بکشمت ولی نذارم از اینجا بری



شاه دستور میده تا میتونن خدمت تاجره برسن تا اعتراف کنه که با جومونگ همدسته یا نه

انواع و اقسام شکنجه هار و ،روی این بدبخت امتحان میکنن ولی اون حرف نمیزنه ،یونگ پو که رنگ و رویی تو صورتش نمونده به چن میگه یا یه کلکی بزن یا اینکه این اعتراف میکنه و فاتحه جفتمون خونده ست

چن مغزش کار نمیکنه و یونگ پو خودش مجبورش میکنه تاجر رو بکشه،به این ترتیب که چن میگه من یه روش شکنجه ای بلدم که مجرم هر چقدر هم کله شق باشه به حرف میاد ،اون وقت یه چوب رو محکم میزنه تو سر طرف و اونم مرحوم میشه

جومونگ یه چند تا از افرادش رو فرستاده بویو واسه جاسوسی ،اونا هم برمیگردن و خبر فرار مادر و زنش رو بهش میدن ،وسط جلسه ست که این خبر به جومونگ میرسه و حسابی به هم میریزه

طبق معمول اویی جوش میاره و میگه من همین الان میخوام حمله کنم بویو و اونا رو نجات بدم ،









جومونگ شب و نصفه شب خواب نداره وبه فکر زن و بچشه ،سو سا نو که توی ادم پاییدن لیسانس گرفته چشم ازش برنمیداره

ارتش دامول روز به روز قوی تر میشه و تهدیدی واسه بویو حساب میشه برای همین تسو قدم رنجه میکنه به جولبون و حرف باباش رو به سونگ یانگ میگه

سونگ یانگ قبول نمیکنه که در ازای غذا از اونا سرباز بگیره و میگه ما خودمون نون نداریم بخوریم،حالا غذای سربازای شما رو هم بدیم؟

اگه یادتون باشه از قسمت های قبل قحطی توی بویو شروع شده بود ،مردم دسته دسته میرن سمت گیه رو،نخست وزیر به شاه میگه زودتر یه فکر ی بکن وگرنه مملکت بدون ملت میشه

شاه هم دستور میده هر کی خوست از مرز فرار کنه بکشنش..

حتی یه عده رو که از شاه میخوان با جومونگ متحد بشه تا از گرسنگی نجات پیدا کنن به دستور شاه گردن میزنن





-----------------------------------------------------------------



با وجود امنیت زیاد مرز بویو،یه عالمه ادم مثل مور و ملخ میریزن تو گیه رو ،انقدر جمعیت زیاد میشه که ذخیره غذایی کم میاد و موپالمو به جومونگ میگه از یه طرف غذا نداریم و از یه طرف هم رییسهای گیه رو که همون سو سانو و باباش باشن بهمون غذای اضافی نمیدن


جومونگ که تو بد وضعی گیر کرده و در ضمن از جنگ با بقیه قبیله ها واهمه داره ،تصمیم میگره بدون جنگ با بقیه قبایل متحد بشه


برای همین با سوسانو و یون تابال حرف میزنه تا هم غذای بیشتری به پناهنده ها بدن و هم اینکه اونو با خصوصیات رییس های قبیله های دیگه اشنا کنن تا بتونه اونا رو راضی به اتحاد کنه


جومونگ از اولین رییس شروع میکنه و نصفه شب میریزن بالای سرش و هر طوری هست طرف راضی به صلح و اتحاد میشه


جومونگ قول میده از قبیله اونا محافظت کنه،به این ترتیب بقیه قبیله ها هم با جومونگ متحد میشن و خبر به سونگ یانگ میرسه


سونگ یانگ امپرش میزنه بالا و همین موقع ست که وزیرای جومونگ میرن جولبون و به سونگ یانگ میگن تو هم با ما متحد شو


سونگ یانگ بهش برمیخوره و میگه من هنوز نمردم که شما ها واسم تعیین تکلیف کنین


برای همین جومونگ مجبور میشه نقشه حمله به جولبون رو بکشه

این بارم سونگ یانگ دست به دامن حاکم هیون تو میشه و حاکم که می بینه هیچ نفعی تو این جنگ براش نیست و احتمال شکست زیاده رو بهش نمیده و با خفت بیرونش میکنه


به این ترتیب سونگ یانگ چاره ای نداره جز اینکه یه نماینده بفرسته پیش جومونگ و بهش بگه بیا جولبون ما کارت داریم


همه مشاورا از جمله سوسانو بهش میگن این پیرمرده خیلی موذیه نرو،ولی جومونگ میگه من به این مذاکره احتیاج دارم و باید برم،فردا پس فردا میگن جومونگ ترسوئه


جومونگ به سمت جولبون میتازه و یه عده ادم ،مضطربانه رفتنش رو نگاه میکنن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر