تبليغ

لينك باكس تبليغاتي

بايگانی وبلاگ

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

خلاصه قسمت سوم جومونگ


وليعهد يا همون شازده كه بانو يوهوا را از محل اعدام هه موسو نجات داد اونو به قصر مي ياره و در حالي كه اون بانو گوشه گير شده بهش نيگا مي كنه و مرتب حرف هايي كه زده(من از هه موسو باردارم) تو ذهنش عبور مي كنه


جومونگ

به شازده خبر مي دن كه هه موسو را به قوم هان مي برن تا در موردش تصميم نهايي گرفته بشه

جومونگ


شازده پيش شاه مي ياد تا اجازه بگيره با سپاهش به كمك هه مو سو بره ولي شاه جلوگيري مي كنه
جومونگ

وزير كه حالا ديگه همه مي دونيم چه طينت خبيثي داره به شازده مي گه كه تو نبايد به كمك هه مو سو بري چرا كه كسي كه اونو به دام انداخت بابات بود شازده خونش جوش مي ياد و تنهايي به كمك هه موسو مي ره
جومونگ


هه موسو در حال انتقال به قوم هان براي مجازاته كه .....


جومونگ


شازده مي رسه و اونو فراري ميده
جومونگ


هه مو سو چشم نداره كه ببينه چي كار كنه ولي شازده اونو سوار اسبي مي كنه و فراري مي ده ولي تا به لب دره اي مي رسه كه ديگه اسبش جلو نمي ره سربازا بهش حمله مي كنن
جومونگ


چند تير به هه مو سو مي زنن واون از اسب بر روي .....
جومونگ



شازده مي بينه كه هه مو را از بالاي دره به دريا مي ندازن و به زندگي هه موسو پايان مي دن
جومونگ


هه موسو به قعر دريا مي ره و قهرماني كه تا حالا فقط به فكر آزادي مردم بود غروب مي كنه
جومونگ


در همين حين بانو يوهوا در حال فارغ شدنه
جومونگ



با كشته شدن هه مو سو پرنده 3 پا پرواز مي كنه
جومونگ



ولي پروازش با قدرت نگراني كاهن را چند برابر مي كنه
جومونگ



از طرفي شاه در حال گذراندن آخرين لحظات عمرشه
جومونگ



كاهن پيش وزير مي ياد و مي گه مطمئني هه موسو مرده؟؟؟ چون پرنده رفت ولي ببا قدرت رفت اين يعني تا وقتي هه موسو زنده است ممكنه دوباره پرنده برگرده
جومونگ



شازده به اتاق بانو يوهوا مي ياد و بچه اش كه پسره را به آغوش مي كشه و مي گه بزار حالا كه هه موسو مرده من اينو بزرگ كنم
جومونگ



ولي اون مي گه من مي خام اونو با تفكرات هه موسو بزرگ كنم و وقتي بزرگشد بهش بگم پسر چه قهرماني بوده و.....
جومونگ


شازده پيش شاه مي ياد و مي گه بانو يوهوا بچه پسري به دنيا آورده كه از هه موسو است و من مي خام اونو بزرگ كنم به جبران كاري كه تو كردي و پدرش را به كام مرگ فرستادي
جومونگ


به همين دليل پيش وزير هم مي ياد و مي گه اون بچه از منه كه بانو متولد كرده و چون حال پدر وخيمه حالا قصر را ترك مي كنه و وقتي اوضاع رله شد دوباره به قصر مي ياد(ظاهرا در قصري كه داره شاهش ميميره نبايد تازه زا باشه )
جومونگ


وزير شك مي كنه كه نكنه اون بچه مال هه مو سو باشه و اينكه پرنده با قدرت رفت معنيش همين باشه و فردا كه بزرگ مي شه و تو قصر به عنوان يك پرنس رشد مي كنه برامون شر بشه
جومونگ


به همين دليل پيش رييس گارد مي ياد و جريانو به اون مي گه كه اونم مي گه پس بايد مادر و بچه را بكشيم...
جومونگ


شازده جريانو كه به زنش مي گه اون حسابي خاله زنك بازي در مي ياره كه تو چرا به من نگفتي و از اون بچه درست كردي؟؟؟ چرا به من بي احترامي كردي من از اون بدم مي ياد و......
جومونگ


رييس گارد براي كشتن بانو يوهوا و بچه اش مي ياد كه مي بينه اونا نيستن
جومونگ


بانو بچه به بقل به جنگل فرار مي كنه تا به شهر هيون تو گون بره
جومونگ



شازده براي ديدن بانو مي ياد كه مي بينه خادمش را كشتن و خودش و بچه اش هم كه نيستن
جومونگ



بانو در راه فرار به عده اي ببر مي خوره كه توسط دشمن دستگير شدن كه اونا بهش مي گن سريع فرار كن تا سربازا نديدنت
جومونگ



ولي سربازا اونو مي بينن و تا مي ره فرار كنه مي يان تا بكشنش ولي همون رييس گارد اونا را مي كشه و بانو نجات پيدا مي كنه
جومونگ



بانو اول اظهار بي اطلاعي مي كنه كه يعني من تو را نشناختم ولي وقتي اون به اسم صداش مي كنه م فهمه كه مال قصره و رييس گاردد بهش مي گه چون تو زن هه موسو يي و اينم بچش هست بايد بميرين و جريانو براش مي گه كه خود شاه عامل مرگ هه موسو شده و اون مي پرسه كه آيا شازده هم چيزي از اين قضيه مي دونه كه رييس مي گه نه اون اصلا چيزي نمي دونه
جومونگ
شمشيرو بالا مي ياره تا اونا را بكشه كه صاعقه اي مي ياد و رييس گارد را به هلاكت مي رسونه
جومونگ



شازده و سربازاش همچنان به دنبال بانو و بچه مي گردن
جومونگ



اينم كوچولوي بانو يوهوا كه تا حالا جونش در امون مونده
جومونگ


بانو تصميم مي گيره به حرف شازده گوش بده و به قصر بر مي گرده كه سربازا جلوشو مي گيرن و اون مي گه اين بچه شاهه و اونا راهش مي دن تو قصر
جومونگ



بچه رو تحويل شازده مي ده و مي گه من با حرفت موافقم اسمش را جومانگ گذاشتم مواظبش باش و با انديشه هاي پدرش بزرگش كن
جومونگ



سريال در 20 سال بعد وقتي كه جومانگ 20 ساله هست و حالا يك پرنسه و مادرش هم صيغه ي حكومتيه و شازده هم با مرگ پاپيش شاه مملكته و تونسته قلمروي قومشونو توصعه بده و حالا هم براي انجام جنگي به خارج قصر اومدن پيگيري مي شه.
در اين تصوير جومانگ را با پسران اون يكي زن شاه مي بينين كه براي اداي احترام به پدرشون كه به جنگ اومده اومدن به محل جنگ
جومونگ

پدر به اونا خوش آمد می گه و از داشتن پسرهای شجاعی مثل اونا به خود می باله چیزی که جلب توجه میی کنه توجه زیاد از حد شاه به جومانگ و اینکه با توجه به اینکه اون دو پسر پسرهای اصلی شاه و از ملکه هستن ولی جومانگ از زن صیغه ای شاه هست ولی شاه اول سراغ مادر جوماگ را میگیره که خون اون پسرها به جوش می یاد و عصبی می شن.
جومونگ

کاهن بزرگ مشغول دعا و اجرای مراسم برای پیروزی شاهه
جومونگ



همون طوری که گفتم جومانگ خیلی چشم چرونه از بیرون امدن یکی از دختران کاهن از چادرش سو استفاده می کنه و به قول معروف خفت گیرش می کنه و می خاد زورکی ......
از جمله خالی بندی های پسرونه ای که می کنه و معلومه اون روزها هم پسرها خالی بند بودن می گه من به خاطر تو به جنگ اومدم و فدات بشم و عزیزم و می خاد مخ بزنه که دختره ....
جومونگ


یه خورده ای خر می شه ولی خودش را نمی بازه و مثل دخترهای معصومی که تا حالا انگار رنگ مرد نامحرم را هم ندیدن ننه من غریبم بازی در می یاره!!!!!!!!!!!!!!
جومونگ



ولی جومانگ اینقد بی حیاست که این چیزا حالیش نیس و اونو در اغوش می کشه و یه شکم سیر از عزا در می یاره
جومونگ


پسرها اونا دعوا می کنن که چرا بی اجازه محل را ترک کرده و بهش می گن برا جنگ اماده شو که می گه من شمشیر زنی بلد نیستم و خلاصه اونا را کفری می کنه
جومونگ
به خاطر این ندونم کاریهاش و دست و پا چلفتی بودنش تو جنگ تا پای مرگ هم می ره که یکی اونا نجات میده
جومونگ



جنگ به خوبی و خوشی به پایان می رسه و شاه برای قدردانی از خدایان مراسم شکرگذاری برپا می کنه.
نکته جالب توجه که خیلی تو چشم می زنه دست و پا چلفتی بودن زیاد از حد جومانگ و چشم چرونیشه که نگرانی شاه را چن برابر کرده از طرفی ملکه که می فهمه شاه پس از برگشتن از جنگ اول به سراغ زن صیغه ای خودش می ره خونش جوش می یاد و حسای عصبی می شه
جومونگ



شاه به دیدار مامان جومانگ می یاد و می گه جومانگ خیلی سست و بی دست پاست و اگه اینجوری باشه من نمی تونم به تعهدم به هه موسو عمل کنم. اونم میی گه خواهش می کنم بهش یاد بده و اونو مثل هه مو سو قوی بار بیار
جومونگ

مامان جومانگ هم به یاد خاطرات گذشته از پدر مرحوم جومانگ حلقه را به دست می کنه و اماده مراسم شکرگذاری می شه
جومونگ



این پسره چقدر حیییزه به خدا اومده یواشکی لباس پوشیدن دخترا را نیگا می کنه و بیشتر هم حواسش به دوس دختر خودش که همون خادمه کاهن باشه هست.
جومونگ


دخترا هم غافل از دید زدن این ناقلا مشغول .... هستن
جومونگ



دوست دخترش برای انجام کاری از چادر می یاد بیرون که اونا دوباره خفت می کنه و شروع می کنه به چرب زبونی تا قاپ دختره را بدزده خلاصه خرش می کنه که به انباری ببرتش که ناگهان سربازا سر میی رسن و اونا برای اینکه سربازا نفهمن قایم می شن و اونا هم در را رو این دو تا می بندن و اونا تو انباری زندانی می شن
جومونگ


مراسم شروع می شه و اون دو تاا هنوز زندانی هستن ... همه سراغ جومانگ را می گیرن ... چون این مراسم خیلی مهمه همه باید حتما حضور داشته باشن
جومونگ



این دیوونه هم بیخیال می گیره می خابه و نمی دونه چه عاقبتی در انتظارشه
جومونگ



مامانی سراغ شازدشو از همه می گیره و نگرانشه که جرا از عصری تا حالا گم و گور شده و از اونجایی که دشمن زیاد داره خیلی نگرانه
جومونگ



ملکه هم از فرصت سو استفاده می کنه و می گه جومانگ باید از قصر بیرون بره چون تو مهم ترین مراسم نبوده
جومونگ



پسر دیگه ملکه با دیدن وسایل دختر کاهن می فهمه که جومانگ اونو زوری به جاییی برده که وسایلش افتاده می ره می بینه بعععععععععععععععله وسط انبار با یه دختر نا محرم!!!!!!!!!!!وای الان می رم به بابایی می گم
جومونگ



شاه با شنیدن ماجرا فوق العاده عصبی می شه و تصمیم می گیره که......
جومونگ



تصمیم می گیره که.......
جومونگ
جومونگ را بکشه..................

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر