وليعهد يا همون شازده كه بانو يوهوا را از محل اعدام هه موسو نجات داد اونو به قصر مي ياره و در حالي كه اون بانو گوشه گير شده بهش نيگا مي كنه و مرتب حرف هايي كه زده(من از هه موسو باردارم) تو ذهنش عبور مي كنه
به شازده خبر مي دن كه هه موسو را به قوم هان مي برن تا در موردش تصميم نهايي گرفته بشه
شازده پيش شاه مي ياد تا اجازه بگيره با سپاهش به كمك هه مو سو بره ولي شاه جلوگيري مي كنه
وزير كه حالا ديگه همه مي دونيم چه طينت خبيثي داره به شازده مي گه كه تو نبايد به كمك هه مو سو بري چرا كه كسي كه اونو به دام انداخت بابات بود شازده خونش جوش مي ياد و تنهايي به كمك هه موسو مي ره
هه موسو در حال انتقال به قوم هان براي مجازاته كه .....
شازده مي رسه و اونو فراري ميده
هه مو سو چشم نداره كه ببينه چي كار كنه ولي شازده اونو سوار اسبي مي كنه و فراري مي ده ولي تا به لب دره اي مي رسه كه ديگه اسبش جلو نمي ره سربازا بهش حمله مي كنن
چند تير به هه مو سو مي زنن واون از اسب بر روي .....
شازده مي بينه كه هه مو را از بالاي دره به دريا مي ندازن و به زندگي هه موسو پايان مي دن
هه موسو به قعر دريا مي ره و قهرماني كه تا حالا فقط به فكر آزادي مردم بود غروب مي كنه
در همين حين بانو يوهوا در حال فارغ شدنه
با كشته شدن هه مو سو پرنده 3 پا پرواز مي كنه
ولي پروازش با قدرت نگراني كاهن را چند برابر مي كنه
از طرفي شاه در حال گذراندن آخرين لحظات عمرشه
كاهن پيش وزير مي ياد و مي گه مطمئني هه موسو مرده؟؟؟ چون پرنده رفت ولي ببا قدرت رفت اين يعني تا وقتي هه موسو زنده است ممكنه دوباره پرنده برگرده
شازده به اتاق بانو يوهوا مي ياد و بچه اش كه پسره را به آغوش مي كشه و مي گه بزار حالا كه هه موسو مرده من اينو بزرگ كنم
ولي اون مي گه من مي خام اونو با تفكرات هه موسو بزرگ كنم و وقتي بزرگشد بهش بگم پسر چه قهرماني بوده و.....
شازده پيش شاه مي ياد و مي گه بانو يوهوا بچه پسري به دنيا آورده كه از هه موسو است و من مي خام اونو بزرگ كنم به جبران كاري كه تو كردي و پدرش را به كام مرگ فرستادي
به همين دليل پيش وزير هم مي ياد و مي گه اون بچه از منه كه بانو متولد كرده و چون حال پدر وخيمه حالا قصر را ترك مي كنه و وقتي اوضاع رله شد دوباره به قصر مي ياد(ظاهرا در قصري كه داره شاهش ميميره نبايد تازه زا باشه )
وزير شك مي كنه كه نكنه اون بچه مال هه مو سو باشه و اينكه پرنده با قدرت رفت معنيش همين باشه و فردا كه بزرگ مي شه و تو قصر به عنوان يك پرنس رشد مي كنه برامون شر بشه
به همين دليل پيش رييس گارد مي ياد و جريانو به اون مي گه كه اونم مي گه پس بايد مادر و بچه را بكشيم...
شازده جريانو كه به زنش مي گه اون حسابي خاله زنك بازي در مي ياره كه تو چرا به من نگفتي و از اون بچه درست كردي؟؟؟ چرا به من بي احترامي كردي من از اون بدم مي ياد و......
رييس گارد براي كشتن بانو يوهوا و بچه اش مي ياد كه مي بينه اونا نيستن
بانو بچه به بقل به جنگل فرار مي كنه تا به شهر هيون تو گون بره
شازده براي ديدن بانو مي ياد كه مي بينه خادمش را كشتن و خودش و بچه اش هم كه نيستن
بانو در راه فرار به عده اي ببر مي خوره كه توسط دشمن دستگير شدن كه اونا بهش مي گن سريع فرار كن تا سربازا نديدنت
ولي سربازا اونو مي بينن و تا مي ره فرار كنه مي يان تا بكشنش ولي همون رييس گارد اونا را مي كشه و بانو نجات پيدا مي كنه
بانو اول اظهار بي اطلاعي مي كنه كه يعني من تو را نشناختم ولي وقتي اون به اسم صداش مي كنه م فهمه كه مال قصره و رييس گاردد بهش مي گه چون تو زن هه موسو يي و اينم بچش هست بايد بميرين و جريانو براش مي گه كه خود شاه عامل مرگ هه موسو شده و اون مي پرسه كه آيا شازده هم چيزي از اين قضيه مي دونه كه رييس مي گه نه اون اصلا چيزي نمي دونه
شمشيرو بالا مي ياره تا اونا را بكشه كه صاعقه اي مي ياد و رييس گارد را به هلاكت مي رسونه
شازده و سربازاش همچنان به دنبال بانو و بچه مي گردن
اينم كوچولوي بانو يوهوا كه تا حالا جونش در امون مونده
بانو تصميم مي گيره به حرف شازده گوش بده و به قصر بر مي گرده كه سربازا جلوشو مي گيرن و اون مي گه اين بچه شاهه و اونا راهش مي دن تو قصر
بچه رو تحويل شازده مي ده و مي گه من با حرفت موافقم اسمش را جومانگ گذاشتم مواظبش باش و با انديشه هاي پدرش بزرگش كن
سريال در 20 سال بعد وقتي كه جومانگ 20 ساله هست و حالا يك پرنسه و مادرش هم صيغه ي حكومتيه و شازده هم با مرگ پاپيش شاه مملكته و تونسته قلمروي قومشونو توصعه بده و حالا هم براي انجام جنگي به خارج قصر اومدن پيگيري مي شه.
در اين تصوير جومانگ را با پسران اون يكي زن شاه مي بينين كه براي اداي احترام به پدرشون كه به جنگ اومده اومدن به محل جنگ
پدر به اونا خوش آمد می گه و از داشتن پسرهای شجاعی مثل اونا به خود می باله چیزی که جلب توجه میی کنه توجه زیاد از حد شاه به جومانگ و اینکه با توجه به اینکه اون دو پسر پسرهای اصلی شاه و از ملکه هستن ولی جومانگ از زن صیغه ای شاه هست ولی شاه اول سراغ مادر جوماگ را میگیره که خون اون پسرها به جوش می یاد و عصبی می شن.
کاهن بزرگ مشغول دعا و اجرای مراسم برای پیروزی شاهه
همون طوری که گفتم جومانگ خیلی چشم چرونه از بیرون امدن یکی از دختران کاهن از چادرش سو استفاده می کنه و به قول معروف خفت گیرش می کنه و می خاد زورکی ......
از جمله خالی بندی های پسرونه ای که می کنه و معلومه اون روزها هم پسرها خالی بند بودن می گه من به خاطر تو به جنگ اومدم و فدات بشم و عزیزم و می خاد مخ بزنه که دختره ....
یه خورده ای خر می شه ولی خودش را نمی بازه و مثل دخترهای معصومی که تا حالا انگار رنگ مرد نامحرم را هم ندیدن ننه من غریبم بازی در می یاره!!!!!!!!!!!!!!
ولی جومانگ اینقد بی حیاست که این چیزا حالیش نیس و اونو در اغوش می کشه و یه شکم سیر از عزا در می یاره
پسرها اونا دعوا می کنن که چرا بی اجازه محل را ترک کرده و بهش می گن برا جنگ اماده شو که می گه من شمشیر زنی بلد نیستم و خلاصه اونا را کفری می کنه
به خاطر این ندونم کاریهاش و دست و پا چلفتی بودنش تو جنگ تا پای مرگ هم می ره که یکی اونا نجات میده
جنگ به خوبی و خوشی به پایان می رسه و شاه برای قدردانی از خدایان مراسم شکرگذاری برپا می کنه.
نکته جالب توجه که خیلی تو چشم می زنه دست و پا چلفتی بودن زیاد از حد جومانگ و چشم چرونیشه که نگرانی شاه را چن برابر کرده از طرفی ملکه که می فهمه شاه پس از برگشتن از جنگ اول به سراغ زن صیغه ای خودش می ره خونش جوش می یاد و حسای عصبی می شه
شاه به دیدار مامان جومانگ می یاد و می گه جومانگ خیلی سست و بی دست پاست و اگه اینجوری باشه من نمی تونم به تعهدم به هه موسو عمل کنم. اونم میی گه خواهش می کنم بهش یاد بده و اونو مثل هه مو سو قوی بار بیار
مامان جومانگ هم به یاد خاطرات گذشته از پدر مرحوم جومانگ حلقه را به دست می کنه و اماده مراسم شکرگذاری می شه
این پسره چقدر حیییزه به خدا اومده یواشکی لباس پوشیدن دخترا را نیگا می کنه و بیشتر هم حواسش به دوس دختر خودش که همون خادمه کاهن باشه هست.
دخترا هم غافل از دید زدن این ناقلا مشغول .... هستن
دوست دخترش برای انجام کاری از چادر می یاد بیرون که اونا دوباره خفت می کنه و شروع می کنه به چرب زبونی تا قاپ دختره را بدزده خلاصه خرش می کنه که به انباری ببرتش که ناگهان سربازا سر میی رسن و اونا برای اینکه سربازا نفهمن قایم می شن و اونا هم در را رو این دو تا می بندن و اونا تو انباری زندانی می شن
مراسم شروع می شه و اون دو تاا هنوز زندانی هستن ... همه سراغ جومانگ را می گیرن ... چون این مراسم خیلی مهمه همه باید حتما حضور داشته باشن
این دیوونه هم بیخیال می گیره می خابه و نمی دونه چه عاقبتی در انتظارشه
مامانی سراغ شازدشو از همه می گیره و نگرانشه که جرا از عصری تا حالا گم و گور شده و از اونجایی که دشمن زیاد داره خیلی نگرانه
ملکه هم از فرصت سو استفاده می کنه و می گه جومانگ باید از قصر بیرون بره چون تو مهم ترین مراسم نبوده
پسر دیگه ملکه با دیدن وسایل دختر کاهن می فهمه که جومانگ اونو زوری به جاییی برده که وسایلش افتاده می ره می بینه بعععععععععععععععله وسط انبار با یه دختر نا محرم!!!!!!!!!!!وای الان می رم به بابایی می گم
شاه با شنیدن ماجرا فوق العاده عصبی می شه و تصمیم می گیره که......
تصمیم می گیره که.......
جومونگ را بکشه..................
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر