تبليغ

لينك باكس تبليغاتي

بايگانی وبلاگ

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

خلاصه قسمت دهم سریال افسانه جومونگ

خوب اینم خلاصه قسمت دهم سریال افسانه جومونگ




جومونگ


نخست وزير كه حول ورش داشته مي گه نبايد بزاريم كسي بفهمه كه هه مو سو زنده است و مي پرسه حالا بايد چي كار كنيم كه كاهن هم مي گه من خودم اين مسئله را حل مي كنم و با عاليجناب صحبت مي كنم.


جومونگ


ملكه كه خوشحال به هوش اومدن پسرشه هي بال بال مي زنه و خوشحالي مي كنه كه بانو يوهوا مي ياد به ديدن شازده و يه كم تعارف هاي مسخره تيكه پاره مي كنن مثلا يوهوا از حال شازده مي پرسه و براش آرزوي سلامتي مي كنه و ملكه هم از جومانگ مي پرسه و اينكه ازش خبري داري يا نه؟


جومونگ


كاهن و وزير به ديدن عاليجناب مي يان تا در مورد اتفاقات پيش اومده توضيح بدن كه شاه مي پرسه قصر پيشگويي به چنين زنداني چه نيازي داشته در حالي كه ما ماموراني داريم كه هر مجرمي را ادب مي كنن.


جومونگ


كاهن هم مي گه اونجا مجرميني بودن كه با حالي كه مي شده اونا را اعدام كرد ولي اونجا نگه مي داشتيم كه طبق سرنوشتشون زندگيشون را به پايان برسونن . و مي گه اونجا كسي بوده كه شاه هم اونو مي شناسه اون ژنرال هه مو سو بوده.


جومونگ


كه يك دفعه رنگ از رخسار شاه مي پره و كلي داد و بيداد مي كنه كه مگه تو نمي دونستي من براي دوستم جونم را هم مي دم چرا اينو به من نگفتي و خلاصه غربتي بازي در مي ياره و مي گه هر طوري شده بايد از قدرتت پيش بينيت استفاده كني و اونو برام پيدا كني


جومونگ


شاه سر اين مورد خيلي اعصابش به هم ريخته و همش فكرش مشغول هه مو سو هست


جومونگ


براي تسكين دردهاش به ديدن بانو يوهوا مي ره و بهش مي گه گاهي فك مي كنم اگه شما با هه مو سو زندگي مي كردين و اون الان زنده بود چه زندگي قشنگی داشتين كه بانو هم مي گه عاليجناب من هميشه هه مو سو را جلوي چشمام مي بينم و نمي تونم فراموشش كنم و هر روز خاطراتش برام زنده تر مي شه كه شاه هم مي گه منم همين طور هستم. و خلاصه كلي براي هم احساس در ميكنند


جومونگ


داداشي ها براي جومانگ خبر مي يارن كه همه از پيدا كردن شما نا اميد شدن و حالا موقعيت خوبيه كه فرار كنين ولي اون مي گه من بايد به شهر برم و كاري را انجام بدم شماها هم برين موسانگ (همون رييس زندان) را پيدا كنين و بيارينش اينجا


جومونگ


و مي ياد به هه مو سو مي گه من مي خوام براي تامين مايحتاجمون به شهر برم و زودي مي يام كه هه مو سو نهي اش مي كنه و مي گه اونا تو را مي كشن كه مي گه نگران نباش ..هه مو سو بهش مي گه چرا از پدرت كمك نمي گيري چطور يه پدر مي تونه پسرش را به كشتن بده كه جومانگ مي گه فعلا لازم نيست و به شهر مي ره


جومونگ


اون ور قصه اين كاردار گروه يون تابال هنوز دست از سر اين آهنگره بر نداشتن تا بياد و بهشون فنون مخفي ساخت شمشير را ياد بده كه اونم اينقدر متعصبه كه اينكار را نمي كنه


جومونگ


آهنگر داره مي ره خونه كه يك دفعه يكي مي زنه پس گردنش و اونم جا مي خوره


جومونگ


وقتي روش را بر مي گردونه مي بينه اين كه همون جومانگ خودمونه و خلاصه مي رن به كارگاه و شروع مي كنن به گپ زدن ... جومانگ براي اون قضيه آتيش زدن كارگاه عذر خواهي مي كنه و اهنگر هم مي گه من خيلي تو را دوست دارم شاه به اون دو تا شازده كارهاي اداريي كشور را سپرده تو بايد به قصر بياي كه جومانگ مي گه يه روز نظر شاه را جلب مي كنم و الان اومدم تا از تو چن تا شمشير بگيرم كه مو پال مو اولش قر مي ياد ولي وقتي جومانگ خواهش و تمنا مي كنه مي گه برات جور مي كنم


جومونگ


شازده كوچيكه مي ياد به بزرگه مي گه من همه چي را به وزير و كاهن گفتم كه كله اون بزرگه سوت مي كشه و مي گه تو خيلي خر و احمقي تو همه ما را به باد فنا مي دي هيچ مي دوني چي كار كردي؟؟؟


جومونگ


اونم مي گه همه تقصير را گردن من ننداز تو هم مقصر بودي و خلاصه شازده تصميم مي گيره براي پاك كردن گندي كه داداشش زده بره پيش كاهن و باج سبيل بده تا كارشون نداشته باشه و دهنش قرص باشه


جومونگ


گوگولي هاي شاه مي يان پيش كاهن و چيزي نمي گذره كه .....


جومونگ


وزير فتنه گر دربار هم به اونا ملحق مي شه بحث را شروع مي كنن و كاهن مي گه ما به خاطر بويو به شاه چيزي نمي گيم ولي اگه ديگه از اين كارهاي مسخره بكنين حالتونو مي گيريم.
شازده مي پرسه تو زندان كسي بود كه كور بود ولي تو شمشير زني لنگه اش خودش بود و از جومانگ محافظت مي كرد اونو مي شناسين؟؟؟
كه كاهن خودش را مي زنه به اون راه و مي گه نه نمي شناسيم.


جومونگ


هه مو سو كه به لطف پرستاري هاي بويونگ حالش خوب مي شه از اون مي خواد تا براش كاغذ و قلم بياره اونم براش مي ياره و هه مو سو يه نامه مي نويسه


جومونگ


اين موسانگ احمق هم يا داره عرق مي خوره يا قمار مي كنه از قضا امروز روز شانسش بوده و همه را مي بره ولي تا مي ياد پولا را بر داره اونا مي ريزن سرش كه بزننش كه ....


جومونگ


داداشي ها مي يان و مي ريزن سر اونا و ادبشون مي كنن و موسانگ را نجات ميدن


جومونگ


جومونگ


موسانگ تا جومانگ را مي بينه شروع مي كنه به گله و شكايت كه اينا كي بودن به غار حمله كردن و جومانگ مي گه منم نمي دونم ...


جومونگ


مو پال مو براي جومانگ شمشير هاي سفارشي كه ساخته را مي ياره و جومانگ ازش كلي تشكر مي كنه و مي گه يه روزي جبران مي كنم


جومونگ


جومانگ پيش استادش مي ياد و مي گه من شمشير آوردم حالا تو بايد به قولت عمل كني و بهم رزمي كاري ياد بدي


جومونگ


كه هه مو سو هم اون نامه اي كه گفتم نوشت را در مي ياره و مي گه اينو به پدرت بده ولي هيچ كس نبايد بفهمه اينو بهش مي دي


جومونگ


سوسونو هم داره به جومانگ فكر مي كنه كه اون كاردارشون هي سر به سرش مي زاره كه تو جومانگ را دوس دري و فلان و بهمان و سوسونو هم مي گه ديوونه من اون پسره ي احمق را دوس دارم؟؟


جومونگ


يون تابال به سوسونو مي گه شازده حالش خوب نيس و تو بايد به ديدنش بري كه سوسونو حالش گرفته مي شه و مي گه من از اون بدم مي ياد كه يون تابال مي گه تو نبايد احساسات را تو تجارتمون دخيل كني اون خيلي به درد ما مي خوره و اونم قبول مي كنه كه بره


جومونگ


اين سكانس را بايد ببينيد كه سوسونو با حالي كه از اون عوضي خوشش نمي ياد چه فيلمي بازي مي كنه و قر و قمبيلي ميياد و خلاصه شازده خوش خوشكش مي شه كه مثلا سوسونئو به ديدنش اومده و اونو دوس داره



ننه شازده كه همون ملكه باشه مي ياد ببينه تو اتاق پسرش چه خبره و يهويي اتفاق نا شايستي !!! صورت نگيره كه اون دختر خوشگل را مي بينه و از شازده مي پرسه همينه كه دلت را برده؟؟؟


جومونگ


ناقلا چرا زودتر نگفتي نگران نباش خودم مي رم برات خواستگاريش


جومونگ


ملاقات تموم مي شه و از اتاق مي يان بيرون كه اون مامور امنيتي سوسونو بهش مي گه طبق تحقيقات من از اهالي قصر اون جومانگ واقعا يه پرنس هست و اون روز هم كه تو سفر ديديمش داشته به سفر كوهستان .. مي رفته و شاه گيوم وا اونو از همه اهالي قصر بيشتر دوسش داره و.....


جومونگ



سوسونو هم ياد اون روزهاي سفر مي افته كه اونو مسخره اش كرده بود


جومونگ


جومونگ


جومانگ نامه را مي ده به كارگر مامانش و مي گه اينو به شاه بده و نزار هيچ كسي بفهمه اونم مي گه چشم


جومونگ


كاهن هم داره در به در تو اسمان و زمين دنبال هه مو سو مي گرده تا پيداش كنه


جومونگ


شاه مي ياد كه ببينه تونسته جاي اونو بفهمه كه اون مي گه من هيچ كاري نتونستم بكنم قدرت هه مو سو از من بيشتره


جومونگ


فردا صبح موقع وقت اداري كه نامه رسون نامه ها را مي ياره و شاه يكي يكي اونا را مي خونه تا به نامه .... مي رسه


جومونگ


وقتي اونو مي خونه رنگ شاه متغير مي شه و مي گه اينو كي آورده كه هيشكي نمي دونه و ...


جومونگ


وزير مخفيانه به نامه رسون شاه پول مي ده تا اون نامه را براي وزير بياره تا بفهمه چي بوده و اونم اين كار را مي كنه


جومونگ


هه مو سو به جومانگ مي گه تو بايد با من به جايي بياي كه جومانگ مي گه خدايا يعني كجا مي خوا بره!!!!!


جومونگ


در راه براش تعريف مي كنه كه مي خوام تو را پيش گيوم وا ببرم و... و بهش مي گه كه من و گيوم وا ارتش دامول را رهبري مي كرديم و خلاصه جرياناتاش با اونو براش تعريف مي كنه


جومونگ


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر