نخست وزير كه حول ورش داشته مي گه نبايد بزاريم كسي بفهمه كه هه مو سو زنده است و مي پرسه حالا بايد چي كار كنيم كه كاهن هم مي گه من خودم اين مسئله را حل مي كنم و با عاليجناب صحبت مي كنم.
ملكه كه خوشحال به هوش اومدن پسرشه هي بال بال مي زنه و خوشحالي مي كنه كه بانو يوهوا مي ياد به ديدن شازده و يه كم تعارف هاي مسخره تيكه پاره مي كنن مثلا يوهوا از حال شازده مي پرسه و براش آرزوي سلامتي مي كنه و ملكه هم از جومانگ مي پرسه و اينكه ازش خبري داري يا نه؟
كاهن و وزير به ديدن عاليجناب مي يان تا در مورد اتفاقات پيش اومده توضيح بدن كه شاه مي پرسه قصر پيشگويي به چنين زنداني چه نيازي داشته در حالي كه ما ماموراني داريم كه هر مجرمي را ادب مي كنن.
كاهن هم مي گه اونجا مجرميني بودن كه با حالي كه مي شده اونا را اعدام كرد ولي اونجا نگه مي داشتيم كه طبق سرنوشتشون زندگيشون را به پايان برسونن . و مي گه اونجا كسي بوده كه شاه هم اونو مي شناسه اون ژنرال هه مو سو بوده.
كه يك دفعه رنگ از رخسار شاه مي پره و كلي داد و بيداد مي كنه كه مگه تو نمي دونستي من براي دوستم جونم را هم مي دم چرا اينو به من نگفتي و خلاصه غربتي بازي در مي ياره و مي گه هر طوري شده بايد از قدرتت پيش بينيت استفاده كني و اونو برام پيدا كني
شاه سر اين مورد خيلي اعصابش به هم ريخته و همش فكرش مشغول هه مو سو هست
براي تسكين دردهاش به ديدن بانو يوهوا مي ره و بهش مي گه گاهي فك مي كنم اگه شما با هه مو سو زندگي مي كردين و اون الان زنده بود چه زندگي قشنگی داشتين كه بانو هم مي گه عاليجناب من هميشه هه مو سو را جلوي چشمام مي بينم و نمي تونم فراموشش كنم و هر روز خاطراتش برام زنده تر مي شه كه شاه هم مي گه منم همين طور هستم. و خلاصه كلي براي هم احساس در ميكنند
داداشي ها براي جومانگ خبر مي يارن كه همه از پيدا كردن شما نا اميد شدن و حالا موقعيت خوبيه كه فرار كنين ولي اون مي گه من بايد به شهر برم و كاري را انجام بدم شماها هم برين موسانگ (همون رييس زندان) را پيدا كنين و بيارينش اينجا
و مي ياد به هه مو سو مي گه من مي خوام براي تامين مايحتاجمون به شهر برم و زودي مي يام كه هه مو سو نهي اش مي كنه و مي گه اونا تو را مي كشن كه مي گه نگران نباش ..هه مو سو بهش مي گه چرا از پدرت كمك نمي گيري چطور يه پدر مي تونه پسرش را به كشتن بده كه جومانگ مي گه فعلا لازم نيست و به شهر مي ره
اون ور قصه اين كاردار گروه يون تابال هنوز دست از سر اين آهنگره بر نداشتن تا بياد و بهشون فنون مخفي ساخت شمشير را ياد بده كه اونم اينقدر متعصبه كه اينكار را نمي كنه
آهنگر داره مي ره خونه كه يك دفعه يكي مي زنه پس گردنش و اونم جا مي خوره
وقتي روش را بر مي گردونه مي بينه اين كه همون جومانگ خودمونه و خلاصه مي رن به كارگاه و شروع مي كنن به گپ زدن ... جومانگ براي اون قضيه آتيش زدن كارگاه عذر خواهي مي كنه و اهنگر هم مي گه من خيلي تو را دوست دارم شاه به اون دو تا شازده كارهاي اداريي كشور را سپرده تو بايد به قصر بياي كه جومانگ مي گه يه روز نظر شاه را جلب مي كنم و الان اومدم تا از تو چن تا شمشير بگيرم كه مو پال مو اولش قر مي ياد ولي وقتي جومانگ خواهش و تمنا مي كنه مي گه برات جور مي كنم
شازده كوچيكه مي ياد به بزرگه مي گه من همه چي را به وزير و كاهن گفتم كه كله اون بزرگه سوت مي كشه و مي گه تو خيلي خر و احمقي تو همه ما را به باد فنا مي دي هيچ مي دوني چي كار كردي؟؟؟
اونم مي گه همه تقصير را گردن من ننداز تو هم مقصر بودي و خلاصه شازده تصميم مي گيره براي پاك كردن گندي كه داداشش زده بره پيش كاهن و باج سبيل بده تا كارشون نداشته باشه و دهنش قرص باشه
گوگولي هاي شاه مي يان پيش كاهن و چيزي نمي گذره كه .....
وزير فتنه گر دربار هم به اونا ملحق مي شه بحث را شروع مي كنن و كاهن مي گه ما به خاطر بويو به شاه چيزي نمي گيم ولي اگه ديگه از اين كارهاي مسخره بكنين حالتونو مي گيريم.
شازده مي پرسه تو زندان كسي بود كه كور بود ولي تو شمشير زني لنگه اش خودش بود و از جومانگ محافظت مي كرد اونو مي شناسين؟؟؟
كه كاهن خودش را مي زنه به اون راه و مي گه نه نمي شناسيم.
هه مو سو كه به لطف پرستاري هاي بويونگ حالش خوب مي شه از اون مي خواد تا براش كاغذ و قلم بياره اونم براش مي ياره و هه مو سو يه نامه مي نويسه
اين موسانگ احمق هم يا داره عرق مي خوره يا قمار مي كنه از قضا امروز روز شانسش بوده و همه را مي بره ولي تا مي ياد پولا را بر داره اونا مي ريزن سرش كه بزننش كه ....
داداشي ها مي يان و مي ريزن سر اونا و ادبشون مي كنن و موسانگ را نجات ميدن
موسانگ تا جومانگ را مي بينه شروع مي كنه به گله و شكايت كه اينا كي بودن به غار حمله كردن و جومانگ مي گه منم نمي دونم ...
مو پال مو براي جومانگ شمشير هاي سفارشي كه ساخته را مي ياره و جومانگ ازش كلي تشكر مي كنه و مي گه يه روزي جبران مي كنم
جومانگ پيش استادش مي ياد و مي گه من شمشير آوردم حالا تو بايد به قولت عمل كني و بهم رزمي كاري ياد بدي
كه هه مو سو هم اون نامه اي كه گفتم نوشت را در مي ياره و مي گه اينو به پدرت بده ولي هيچ كس نبايد بفهمه اينو بهش مي دي
سوسونو هم داره به جومانگ فكر مي كنه كه اون كاردارشون هي سر به سرش مي زاره كه تو جومانگ را دوس دري و فلان و بهمان و سوسونو هم مي گه ديوونه من اون پسره ي احمق را دوس دارم؟؟
يون تابال به سوسونو مي گه شازده حالش خوب نيس و تو بايد به ديدنش بري كه سوسونو حالش گرفته مي شه و مي گه من از اون بدم مي ياد كه يون تابال مي گه تو نبايد احساسات را تو تجارتمون دخيل كني اون خيلي به درد ما مي خوره و اونم قبول مي كنه كه بره
اين سكانس را بايد ببينيد كه سوسونو با حالي كه از اون عوضي خوشش نمي ياد چه فيلمي بازي مي كنه و قر و قمبيلي ميياد و خلاصه شازده خوش خوشكش مي شه كه مثلا سوسونئو به ديدنش اومده و اونو دوس داره
ننه شازده كه همون ملكه باشه مي ياد ببينه تو اتاق پسرش چه خبره و يهويي اتفاق نا شايستي !!! صورت نگيره كه اون دختر خوشگل را مي بينه و از شازده مي پرسه همينه كه دلت را برده؟؟؟
ناقلا چرا زودتر نگفتي نگران نباش خودم مي رم برات خواستگاريش
ملاقات تموم مي شه و از اتاق مي يان بيرون كه اون مامور امنيتي سوسونو بهش مي گه طبق تحقيقات من از اهالي قصر اون جومانگ واقعا يه پرنس هست و اون روز هم كه تو سفر ديديمش داشته به سفر كوهستان .. مي رفته و شاه گيوم وا اونو از همه اهالي قصر بيشتر دوسش داره و.....
سوسونو هم ياد اون روزهاي سفر مي افته كه اونو مسخره اش كرده بود
جومانگ نامه را مي ده به كارگر مامانش و مي گه اينو به شاه بده و نزار هيچ كسي بفهمه اونم مي گه چشم
كاهن هم داره در به در تو اسمان و زمين دنبال هه مو سو مي گرده تا پيداش كنه
شاه مي ياد كه ببينه تونسته جاي اونو بفهمه كه اون مي گه من هيچ كاري نتونستم بكنم قدرت هه مو سو از من بيشتره
فردا صبح موقع وقت اداري كه نامه رسون نامه ها را مي ياره و شاه يكي يكي اونا را مي خونه تا به نامه .... مي رسه
وقتي اونو مي خونه رنگ شاه متغير مي شه و مي گه اينو كي آورده كه هيشكي نمي دونه و ...
وزير مخفيانه به نامه رسون شاه پول مي ده تا اون نامه را براي وزير بياره تا بفهمه چي بوده و اونم اين كار را مي كنه
هه مو سو به جومانگ مي گه تو بايد با من به جايي بياي كه جومانگ مي گه خدايا يعني كجا مي خوا بره!!!!!
در راه براش تعريف مي كنه كه مي خوام تو را پيش گيوم وا ببرم و... و بهش مي گه كه من و گيوم وا ارتش دامول را رهبري مي كرديم و خلاصه جرياناتاش با اونو براش تعريف مي كنه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر