دوچی و اون سه تا برادر دوست داشتنی باهم درگیر میشن و اوویی که دل پری داره ازش حسابی میزندش
برادر ملکه در جلسه وزیرها مخ همه رو میزنه که حالا که جومانگ رفته پس تسو باید ولیعهد بشه
همه پیشاپیش به تسو تبریک میگن که پو عصبانی از اتاق میاد بیرون و به دایی اش با صدای بلند میگه پس من چی؟ من حق ولیعهد شدن ندارم؟!
تسو میشنوه و میگه میتونی؟! بشو!
سوسونو همینطور که به حلقه نگاه میکنه به یاد حرف های جومانگ میفته ،
جومانگ از یون تابال میخواد درباره ژنرال هه موسو براش بگه...یون میگه: اون زمان که ما دیدیمش تمام قبیله هابک یا اسیر بودن یا کشته ،
به من گفت پناهنده ام اما من شناختمش ، اگه تحویلش میدادم پاداشی که میدادن برابر با یکسال درامد کارکنانمون بود اما اگه تحویلش میدادم اسم من تو تاریخ به عنوان کسی که به یه قهرمان ضربه زد اورده میشد
اویی از شدت ناراحتی مرتب مشرو....میخوره که ماری بهش میگه باید بویونگ رو فراموش کنی
جومانگ بهشون ملحق میشه و میگه من میخوام از اینجا برم بقیه هم موافقت میکنن که باهاش برن
جومانگ نامه ای واسه مادرش میفرسته و از اینکه یه دفعه اونجا رو ترک میکنه عذر میخواد و میگه من میرم تا به اهداف پدرم فکر کنم
خلاصه میرن و به همون دشتی که با هه موسو تمرین میکردن میرسن و بازم جومانگ یادش به خاطرات شیرین مییفته
جومانگ به هیوپ میگه تو توی ارتش کسی رو نداری؟ اونم میگه چرا دوست پدرم تو ی ارتش دال مو بوده
شاه کابوس میبینه و همون نصف شب میره سراغ یوهوا که اونم نخوابیده
یوهوا بهش میگه جومانگ فهمید ه که پدرش هه هست، شاه عصبانی میشه و میگه چرا به من نگفتی؟ اون روز به من گفت من مهارت های تیراندازی ام مثل پدرمه و منم خودم رو به نادانی زدم باید ببینمش که بازم یوهوا میگه کجای کاری؟ رفته
شاهزاده پو که سرو کله خونین و مالین دوچی رو میبینه و میفهمه که کار اون سه تا ست، تازه باخبر میشه که جومانگ از بویو رفته،
مثل همیشه این خبر رو میذاره کف دست داداشش و تسو میگه این جومانگ مارمولک واسه یه چیزی رفته، پو ناراحت میشه و میگه نخیر به خاطر نقشه های استراتژیک من بود که گذاشت و رفت
تسو میگه بببن کاکاشی اگه میخوای با من رقابت کنی همیشه دو سه قدم جلوتر باش وگر نه من همیشه حرکت بعدی تور و میدونم
نخست وزیر هم از شاه میخواد جریان مسابقه لغو بشه و تسو ولیعهد بشه اما شاه مخالفت میکنه
واسه همین نخست وزیر به تسو دلداری میده و میگه ناراحت نباش، حالا جواب هیون تو رو چی میدی؟بابات که قبول نمیکنه تسو میگه اگه مجبور بشه قبول میکنه
شاهزاده پو هم که ادم شده ، دو تا از وزیر ها رو دعوت میکنه و پاچه خواری میکنه شدیدا
نامه ای برای سوسونو میاد که درش میگه فرمانده ساخت سلاح ها داره به شهر هیون تو میره ، معنی این حرف اینه که هیون تو احتمال داره با هان متحد بشه و به بویو حمله کنه
تسو توی یه جای خوش اب و هوا سوسونو رو احظار میکنه و میگه تو قلب من تویی و تو قلب تو جومانگ
و من منتظرت میمونم تا دوباره فکر کنی ، اینم بدون که منم که ولیعهد میشه نه اون ، تا زمانی که من در قلبت باشم نه جومانگ صبر میکنم
جومانگ و اون سه تا به یه دهکده میرسن همین که میخوان اب بخورن یه زنه نمیذاره و میگه این اب خونیه ، چون یومی یول رو اذیت کردن اب اینطوری شده
دوست پدر هیون رو توی یه مزرعه پیدا میکنن و اونم از خاطرات جنگ براشون میگه
نشان های سربازان دال مو رو بهشون نشون میده و میگه تا زمانیکه ژنرال با ما بود ما پیروز بودیم ...
جومانگ تصمیم میگیره با پناهنده ها دیدار کنه هر چی هم بهش میگن خطرناکه و ما باید برای این کار بریم به هان ، کوتاه نمیاد
کاهن در حال تمرکز (الکیه باور نکنین) هست که بقیه کاهن ها میان و میگن یه چشمه خونی شده و یه سنگ هم تو فلان منطقه شب ها گریه میکنه
کاهن میگه من توی این مدتی که (تو حبس بودم!) توی حس بودم یه چشمه خروشان دیدم! همون موقع سو ریونگ نوچه یومی یول میگه حقتونه اینا همش به خاطر یومی یول هستش که رفته!!
کاهن وخامت اوضاع رو به ملکه میگه و ملکه ازش میخواد همین حرف ها رو به شاه بزنه
کاهن میره در حضور همه این اتفاقات اخیر رو میگه ، شاه مسخره میکنه و به کاهن میگه دروغ های خودته اما نخست وزیر و بقیه عکس العمل نشون میدن و میگن باید پیگیری کنیم تا مردم هم دچار وحشت نشن
تسو میخواد برای بحث با حاکم هیون تو بره که چون زمانش طولانیه دنبال یه بهونه خوب میگرده
نخست وزیر بهش میگه به شاه بگو میخوام برم برای معامله بین دوکشور حرف بزنم
پو که با همه خنگی اش میفهمه تسو مشکوک میزنه به دایی اش میگه برای معامله هر کسی میتونه بره یالا بگو واسه چی رفته؟ دایی میگه واسه همین رفته
یوهوا به شاه میگه منم شنیدم که در بویو یه اتفاقات مسخره افتاده، اما شاه که نگرانه جومانگه میگه از جومانگ خبری نشد؟!
جومانگ و دوستاش به یه منطقه میرسن که پناهنده های فراری اونجا زندگی میکنن ، و بهشون حمله میکنن جومانگ و بقیه میخوان دفاع کنن که جومانگ میگه ولشون کنین اینا ترسیدن
خلاصه برو بچ رو میگیرن و میخوان بکشنشون که جومانگ میگه ما خودمون با ارتش دالمو ها فامیلیم و هیوپ نشان پدرش رو نشون میده
طرف میگه سربازهای هان دنبال ما هستن و یا ما رو میکشن یا میبرن اسیری
جومانگ میگه برین به بویو شاه اونجا خوبه مرده میگه خوشحالی ها!! اونم ما رو بیرون کرد
جومانگ میگه لااقل اسب های مارو ببرین که بارتون کمتر بشه
یون تابال میخواد با حاکم هیون تو ملاقات کنه واسه همین براش هدیه میفرسته...
از اون طرف نسو که پیش حاکمه بهش میگه تو بذار من ولیعهد بشم بعد دخترت رو میگیرم
جومانگ و دوستاش توی راهن که از بالا میبینن که سربازهای هان گروه پناهنده ها رو گرفتن، و میخوان مردم رو از دست اونا نجات بدن
اما هر چی جومانگ تیر میندازه به زره سربازها میخوره میشکنه
شمشیر اوویی هم در مبارزه با یکیشون میشکنه
جون اوویی در خطره....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر