تبليغ

لينك باكس تبليغاتي

بايگانی وبلاگ

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

خلاصه قسمت اول

قوم گوجوسئون در اطاعت از امر امپراطوريشان در سرتاسرجزيره هان بان و جلگه ليائو دانگ عازم جنگ با سواران نيرومند قوم هان بودند. بعداز مأموريت جنگي يكساله قوم گوجوسئون نابود شد. بعدازآن قوم هان دسته هاي ناك-رانگ،جين-بئون و هايون-تو-گون را بوجود آوردند.اين چهار دسته مبارز درزمين هاي قبلي قوم گوجوسئون هستند.اعضاي قبيله گوجوسئون توسط هان ها از وطن خود رانده شدند.همگي مهاجران به كشورهاي ديگر بي هدف و بدون آسودگي همه جا سرگردان بودند.هنگامي كه سختگيري ها شدت پيدا كرد .......



دركانون تمام اين جريانات هائه مو-سو قرار داشت



جومونگ


دسته هيون-تو-گون


شهر هيون-تو-گون




از قصر فالگیری پادشاه قوم هان سریعا احضار می شه....



جومونگ


شاه در حال رفتن به قصر فالگیری پسرش را می بینه که از شکار برگشته و خیلی بی حاله که به اون می گه من نمی دونم بعد از من چه طوری می خای زمام مملکت را در دست بگیری و...




این آقا شاهزاده



جومونگ


فالگیر از پیشامدی سخت در تعجبه و نمی تونه بفهمه چه معنی ای می ده




اون می گه این پیشامد یا باعث قدرت قوم هان می شه ویا سلطنت شما را به خطر می ندازه



جومونگ


جریان اینه که خانم کاهن در میان خورشید بائو یه پرنده ۳ پا دیده که چند لحظه رو خورشید مونده و ناپدید شده



این هم هائه مو سو است که داره سربازاشا برای جنگ با قوم هان آماده می کنه



جومونگ


جلسه ای از طرف امپراتور برپا می شه که همه سران قبایل هم دعوت می شن این خانم هم دختر رئيس قبيله هابائك دوشيزه يو-وا است که به نمایندگی از طرف پدرش اومده




اینم که وزیر اعظم و پسر شاه قوم هانه که به نمایندگی از طرف پاپی جونش اومده و تا بانو یو وا را می بینه دلش قیلی ویلی می ره



جومونگ


خب این آقا هم نماینده امپراطوره که حکم امپراتور را می خونه و می گه هر کی به هائه مو سسو کمک کنه یا به آوارگان هیون تو گون کمک کنه سزاش مرگه ولی هر کی اونا را به ما تحویل بده پاداش خوبی می گیره




اینا هم اهالی هیون تو گون هستن که اقای بازرس در مجلسی در حضور سران قبایل اونا را قتل عام می کنه.



جومونگ


هیشکی هم هیچی نمی گه به جز بانو یو وا که تا اعتراض می کنه اونو به جرم توهین به فرمان امپراتور زندانی می کنن




شاهزاده هانی ها که خاطر خاه دختره است از یکی از مقامان ارشد درخواست می کنه که ببانو را آزاد کنه



جومونگ


اونم شب هنگام اونو ازاد می کنه و کلی منت می زاره سر دختره که به خاطر فلانی ازادت می کنیم




سربازان هائه مو سو در حال تعلیم هستن



جومونگ


خبر جلسه ای که علیه هائه تشکیل شده و خبر قتل عام مردم شهرش را به گوش اون میرسونن




اونم جاسوسی را به قصر می فرسته تا با شاهزاده دیدار کنه که سربازا می فهمن و شاهزاده می خاد که یه جورایی درستش کنه



جومونگ


این خانم هم همسر شاهزاده است و اونم بچه اشونه




شاهزاده یواشکی با اون مرد دیدار می کنه و دستورات لازمه را بهش می ده تا به هائه برسونه(حتما تعجب کردین که یه نفر از قوم هان با هائه مو سو خوبه درست فکر کردین این دو تا از بچه گی با هم دوست بودن منظورم شاهزاده و هائه است)



جومونگ


وزیر اعظم موضوع را می فهمه و یه کارهایی می کنه




شاه تا جریان را می فهمه با شمشیر زخمی بر شکم شاهزاده می زنه و کلی دری وری بارش می کنه وللی اون حاظر نیس کوتا بیاد



جومونگ


سربازان هائه مو سو جنگ را شروع می کنن




در این جنگ هائه زخم بدی می خوره و به رودخانه می افته



جومونگ


خبر به گوش شاهزاده می رسه خیلی ناراحت می شه و دستور می ده همه ساحل را بگردن تا اونو پیدا کنن




اونا هم دستور را اجرا می کنن



جومونگ


هائه هم رو ابب شناور داره می ره که ییهوییی




بانو یو وا اونو می بینه ولی خوب نمی دونه که کیه



جومونگ


با کمک پیشکارش اونو به کلبه اش می بره




هنگام درس کردن دارو باباش می یاد که یه فیلمی بازی می کنه تا به داخل کلبه نره و اونو نبینه


بازیگر نقش پدرش هم وزیر اوگی یوموی سریال یانگومه



جومونگ


اونو پرستاری می کنن تا بلکی خوب بشه





جومونگ


و بلاخره به هوش می یاد




یو وا با مرد غریبه می رن تا جای پیدا شدن اونو ببینن و اختلات کنن



جومونگ


مرد غریبه از یو وا تشکر می کنه ولی یو وا می کنه تو بباید برام جبران کنی که اونم مسی گه من الان چیزی برای جبران ندارم که اونم می گه تو باید خودتو به عنوان شوهر من به بابام معرفی کنی تا منو به کسی که دوس ندارم شوهر نده




مامور بابای یو واا اونا را می بینه و می فهمه که بازوی این مرد زخمیه



جومونگ


یو وا که دیگه طاقت نداره می خاد ببره به باباش بگه من شوهرمو انتخاب کردم




تا می ره می بینه از طرف امپراتور اومدن و می گن هائه مو سو زخمیه و فرار کرده وای به حالتون اگه بهش پناه بدین که همه شهرو می سوزونیم



جومونگ


سربازه به بابای یو وا می گه که من اون مرد را با دخترت دیدم و دستشم زخمی بود احتمال زیاد خودشه !!!!




یو وا که یه بوهایی می بره می یاد و به مرد غریبه می گه تو هائه مو سسو هستی چرا به من نگفتی و....



جومونگ


که اون منکر می شه و خودشو کس دیگه ای معرفی می کنه




یو وا هم داره برا پیشکارش درد دل می کنه که کاش این مردی که من نجات دادم هائه ببود و من عاشقشم و .....


(اینم بگم که هائه مو سو به خاطر تقابلش با امپراتور و کمک به مظلومین مورد علاقه خیلی هاست)



جومونگ


هائه که خودشو در خطر م بینه با مشاهده سربازان سواره نظام امپراتور در این دهکده تصمیم به فرار می گیره






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر