خلاصه قسمت پنجم سريال افسانه جومونگ :
جومانگ به مادرش مي گه كه من باعث ابروريزي تو بودم من خيلي تنبل و به درد نخور هستم و مادرش هم مي گه تقصير منه كه تو را قوي بار نياوردم و خلاصه مي گه تو بايد بري فنون نظامي را ياد بگيري تا بتوني بر برادران تني و ملكه پيروز بشي
ماماني براي جومانگ خيلي ناراحته و همه فكر و ذكرش اينه كه يه استاد فنون نظامي براش پيدا كنه
از طرفي ملكه و پسرانش از اينكه نقشه هاشون نقش بر آب شده و نتونستن جومانگ را بكشن خيلي ناراحتن و دارن دنبال يه راه جديد براي سر به نيست كردن جومانگ مي گردن
ماماني به جومانگ دوباره درد دل مي كنن و ماماني كمي از تاريخ سرگذشت شومش را براي پسرش مي گه و از اون مجدد مي خاد كه شاه بشه و كار ناتمامي كه مادر داره را تمام كنه
ماماني كه به پيش كارش گفته بود يه استاد فنون نظامي و رزمي براي جومانگ پيدا كنه از اون نتيجه را مي پرسه و اون مي گه كه برادرش اين كارست و فردا را براي شروع كار تعيين مي كنن
ماماني و جومانگ براي اينكه كار تمرين جومانگ مخفي بمونه و ملكه و پسراش دوباره براي اون نقشه نكشن يه جايي توي جنگل وعده مي كنن تا كسي نفهمه
استاد جومانگ همون اول كار بهش گير مي ده كه دستات مثه دختراست و سوسولي و ... و بهش مي گه اول بايد بدنت را قوي كني و روزي هزار بار بهش مي گه برو تا قله كوه و بيا و خلاصه كارهاي سخت سخت بهش مي گه
جومانگ كه كار هر روزش شده بالا رفتن از كوه و كمر مي ياد مي بينه استاده مست و پاتيل افتاده اونجا مي ياد سرش داد و بيداد مي كنه كه تو هيچي بلد نيستي و ... استاده بهش بر مي خوره مي گه بيا بريم تا بهت نشون بدم كي بلد نيست
استاده مسئول زندان غاره (زندان غار يه زندان مخفي در جاييه كه هيشكي از وجود همچين جايي خبر نداره حتي شاه كنوني وسابق و توي اون افراد خيلي خطرناك نگه داري مي شن كه فقط اينو پيشگوي اعظم مي دونه) اونو به زندان مي ياره و طي يه نمايشي كه از قبل اماده كرده و همش مسخره بازيه مثلا به جومانگ نشون مي ده كه مهارت داره . جومانگ اون روز را اونجا مي مونه و با استاد تمرين مي كنه به چند تا از زنداني هام سر مي زنه
از طرفي اون دختره كه ناجي جومانگ بود يادتونه؟؟؟؟؟ از سفر بر مي گرده مي دونين باباش كيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
درسته هموني كه 20 سال پيش به هه مو سو كه در حال فرار بود پناه داد و هه مو سو زن همين فرد كه در بين راه در حال زايمان بود را از مرگ و از دست دزد ها نجات داد.
بعله اين دختر دختر اونه و درست هم سن و سال جومانگه
كاهن بزرگ براي انجام عبادت!!!!! به اين بركه اومده و داره تو آب به بدن يه صفايي مي ده
در راه بازگشت از شنا همون باباي سوسونو را مي بينه(همون تاجره كه جون هه موسو را نجات داد) تاجره بهش مي گه من باهات كار دارم و اونم مي گه به قصر بيا
اون ور قصر شاه مراسمي بر پا كرده تا شمشير جديدي كه آهنگرا ساختن را امتحان كنه
پسر بزرگ شاه مي گه بابايي من اين كار را مي كنم ولي جومانگ بايد با من بجنگه
در عين ناباوري جومانگ دست و پا چلفتي مي تونه اونو شكست بده و باعث خفت و خاري پرنس بزرگ مي شه
ماماني و نوكرش كه حسابي از اين ماجرا حال كردن چون بد رقم خورد تو پوز ملكه و پسراش
ملكه كه از شكست پسرش توسط جومانگ بد رقم عصبيه يه شايعه انداز معروف را مي ياره تا به قول خودش اين شاعر روحش را جلا بده
اون طرف هم رو مي كنه داستان هه مو سو و بانو را تعريف كنه كه يوهوا كلي از لحاظ روحي ناراحت مي شه ولي تا مي ره ملكه و اطرافيانش كلي مي گن و مي خندن
اون تاجره باباي سوسونو را مي گم به ديدار كاهن مي ياد...خلاصش كنم قصدش از اين كارا نزديك شدن به شاه و زدن يه پول قلمبه به جيبه
سوسونو داره تو بازار مي ره كه يه لحظه جومانگ را ميبينه و مي شناستش كه تو راه بهش گفته بود من پرنس هستم و حالا كه با لباس مردم عادي مي بينتش كلي مي خنده بهش
جومانگ كه دوباره به زندان غار اومده با استادش مي ره به زنداني ها غذا بدن كه در انتهاي زندان غار جايي سواي از زنداني ها در يك زندان ْآهني يه مرد عجيبي را مي بينه كه چشماش كوره و موهاش از بي نوري سفيد شده
در همين لحظه شاه خواب هه مو سو را مي بينه كه ازش كمك مي خاد
پيش كاهن مي ياد و تعبيرش را مي پرسه كه اون مي گه هيچ تعبيري نداره چون شما به اون فك مي كني خوابشو ديدي
جومانگ مي ياد براي ماماني مي گه كه من امروز در زندان غار (و چون نمي دونه اين محل كجاش براش توضيح هم مي ده) فردي را ديدم كه 20 ساله اونجا زندانيه و چشماش هم كور كردن و موهاش از بي نوري سفيد شده... مادر يه لحظه جا مي خوره و مي گه مي توني بفهمي اون كيه و جرمش چيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از طرفي كاهن به وزير مي گه كه شاه ازم خاسته يه روز را براي بزرگداشت هه مو سو برگزار كنيم . و بهش مي گه كه هه مو سو زنده است و مي گه كه 20 سال پيش وقتي هه مو سو زنده از دريا برگشت به شهر اومد كه من چون نمي خاستم اينده بويو خراب بشه اونو تو زندان غار زنداني كردم وزير مي گه كه اونو بكشيم كاهن مي گه نه اون بايد به مرگ طبيعي بميره والا خدايان بهمون غضب مي كنن
تصميم مي گيرن براي ديدن هه مو سو به غار برن به اونجا مي رسن و از دهنه غار وارد مي شن
در همون حال جومانگ فوضول اومده كه حال هه مو سو را بپرسه و ببينه اون كيه و جرمش چيه باهاش هم در حال حرف زدنه كه صداي باز شدن در براش مي ياد
حالا جومانگ چي كار مي كنه؟؟؟؟
آيا وزير و كاهن اونو مي بينن؟؟؟؟؟
چه بلايي سر هه مو سو مي يارن؟؟؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر