خلاصه قسمت دوم سريال افسانه جومونگ
خلاصه قسمت دوم سريال افسانه جومونگ
رییس زره پوشان در مورد هئ موسو
میپرسه که یوهوا چیزهایی میگه و رییسه هم وقتی مطمئن میشه طرف هئ موسو بود اول
بابای یوهوا را میکشه و بعدا دستور سر به نیست کردن تمام قبیله را میده
و تنها یوهوا زنده میمونه که
اونهم دستگیر میکنن و باخودشون به هیون تو میبرن تا اونجا اعدام بشه
فردا گوموا و افرادش در تلاش
برای پیدا کردن هئ موسو به اونجا میرسند که میبینند زره پوشان تمام قبیله هابیک را
به خاطر پناه دادن به هئ موسو کشتن
هئ موسو هم در حال استراحت و
آب خوردنه که قبیله کهرویو از کشور جولبون از اونجا رد میشند و رییسشون یون تابال
میاید آب بخوره که هئ موسو را میبینه وقتی میفهمه پناهنده است بهش میگه ما امشب
اینجا میمونیم بیا مهمون من باش
یون تابال از پناهندها
استقبال خوبی میکنه و هئ موسو را به صرف نهار به چادر خودش دعوت میکنه.زن یون تابال
هم همراهش و بارداره و یون تابال که خیلی دلش پسر میخواد اینبار خیلی به زنش میرسه
هئ موسو هم خودشو لی گن سو معرفی میکنه و زن یون تابال حرفو به قبیله هابیک میکشونه
و هئ موسو هم تا جریانو میفهمه شوک میگیردش و پی گیر موضوع میشه که یون تابال
شصتش خبر داره میشه طرف هئ موسوست که اینطور جا خورده
یوهوا هم با این وضع و دست
بسته به سمت هیون تو برده میشه
هئ موسو هم که عذاب وجدان
گرفته میزنه افق نگاری و یاد حرفهای عشقولانه یوهوا میوفته
از شانس خوب یوهوا گوموا هم
اون حوالی حضور داره و یوهوا را تو اون وضع میبینه و تصمیم میگیره آزادش کنه البته
بیشتر واسه دل خودش
شب گوموا و افرادش طی یه
عملیات غافلگیری یوهوا را آزاد می کنند و گوموا و یوهوا هم دو ترک روی یه اسب فرار
میکنند
هی موسو هم برای دیدن وضعیت
یوهوا تصمیم میگیره به هیون تو بره و از فرصت استفاده میکنه و یون تابال هم قبول
میکنه که همراهشون بیاد
گوموا هم یوهوا را می بره به
مقرر دالمو تا اینکه به هوش میاید و بعد از ابزار همداری از زیر زبون یوهوا
میکشه بیرونه که هئ موسو زنده است و به افرادش میگه جستجو را ادامه بدین
در حین سفر زن یون تابال در
حال فراق شدنه و یون تابال به رییس جیا میگه بیا شرط ببندیم من که میگم پسره تو بگو
دختره و رییس جیا درمورد همراه بردن هئ موسو می پرسه که یون تابال میگه این بابا
الان برای من طلاست می برمش هیون تو میدمش فرماندار اون وقت هر چی بخوام بهم میدن
تو فعلاً صداش را در نیار تا بهت بگم
در همین حال خبر میرسه که
دزدها به کاروان حمله کردن و در این بین هئ موسو هم دستی به شمشیر میبره و همه
دزدها را ردیف میکنه و یون تابال دیگه مطمئن میشه طرف خودشه
و اینطور به استقبال هئ موسو میره و
اون مسئول ماموران امنیتی گروه میکنه
بچه یون تابال به دنیا میاد و خدمتکار
زنش این خبرو میده یون تابال که فکر میکنه پسر خوشحال میشه
ولی وقتی میفهمه بچه دختره قیافه اش
اینطور میشه و میره پیش زنشش ولی اون دلداری میده و میگه دختر هم خوبه چشه مگه
اسمشو میزارم سوسیونو
کاروان به هیون تو میرسه و هی
موسو بودن اینکه شناخته بشه وارد هیون تو میشه( یار در کوزه و ما گرد جهان می
گردیم)
یون تابال با وجود خدمت هئ
موسو بهش باز میخواد بره اونو بفروشه و پولی به جیب بزنه
و میره پیش فرماندار هیون تو
کالاهاشو آب میکنه و میخواد هئ موسو هم بفروشه که غذاب وجدان میگیره و فرماندار را
می پیچونه
و بر میگرده به محل اقامتش و
به هئ موسو میگه نشد بفروشمت با این کار دیشبت ما را نمک گیر کردی و همه جریانو بهش
میگه و میگه لطفاً از پیش ما برو تا همون بلا هابیک سرمون نیومده برو
یه جا دیگه برای آزادی یوهوا نقشه بریز و بزار ما زندگیمون بکنیم
در همین حال گروه سواره نظام
دست خالی وارد هیون تو میشند و همه دنبال یوهوا میگردن که میفهمند سر کار
رفتن
یون تابال برای هئ موسو آمار
میگیره و زره پوشها هم برای اینکه خودشون تبرئه کنند همه جا میگند یوهوا تو راه
کشته شده و از این حرفها
اما یوهوا به قصر برده
شده
یومی یول هم شازده را صدا
میزنه و بهش میگه خوب یوهوا توی قصر چه میکنه خطری برامون نداشته باشه که گوموا
میگه اون به خاطر هئ موسو پدر و قبیله شو از دست داده الان هم تحت حمایت بویو
قرار داره یومیول هم میگه ای شیطون این زیر نظر بویه بوده یا خود شازده پسر
همچین دستوری دادن بگو ببینم عاشقش شدی که گوموا میگه اره که شدم ما تا اومدیم کسی
بشیم این زنو بهمون انداختن و تا خواستیم حرفی بزنیم بابام نذاشت من اصلاً این زنمو
دوست ندارم حالا که یکی پیدا شده چرا پا جلو نزارم که یومیول هم میگه چیزیکه من
میخواهم بگم به آینده بویو ربطه داره و اون اینه که نباید یوهوا را پیش خودت
نگهداری طاحه اش برای ما نحسه دکش کن
گوموا هم پیش خودش میگه این
یومیول چی میدونه از عاشقی اگه اون چیزی بلد بود پیش گویی کنه الان وضعمون این
نبود مرض داشتم یوهوا را آزاد کنم حالا بزارم بره که بهش خبر میرسه هئ موسو
برگشته
گوموا هم سریع خودشو میرسونه
به مقرر دالمو و تا هئ موسو رو میبینه همدیگه را در آغوش می گیرند
هئ موسو میگه کسانی که منو
نجات دادن رفتن اون دنیا که گوموا میگه راست میگی ما باید انتقامشون را بگیریم من
با بابام حرف زدم قرار همه قبایلو متحد کنیم و بریم جنگ هانها و باباشون در بیاریم
الان هم بلند شو بریم قصر بابام میخواد ببیندت داره رویامون به حقیقت می پیونده
هئ موسو به قصر میره و شاه هم
همه را بیرون میکنه و میگه خوب جناب ژنرال بگو ببینم ما توی این جنگ موفق میشم که
خودمون را درگیر کنیم هئ موسو میگه چرا نشیم کار هانیها تبلیغاته اونها بینشون
تفرقه افتاده و گرفتار جنگ داخلی شدن و نیروهاشون را نیاز دارن من میتونم تمام
قبایل با هم متحد کنم اونها از مرگ میترسند ولی من و افراد هم تا پای جون می جنگیم
.شاه که روحیه هئ موسو را میبینه ذوق میکنه و میگه من دنبال همچین کسی میگشتم .پس
میریم جنگ
هئ موسو هم نتیجه کار را میگه
و گیوموا هم خوشحال میشه و وزیر بو هم اون گوشه متوجه میشه جدا کردن هئ موسو از
بویو با وجود شازده چقدر مشکله
گوموا هم به این مناسبت می
خواد هئ موسو را سوپرایز کنه و میبردش پیش یوهوا هئ موسو هم بایت اتفاقات افتاده
معذرت میخواد ولی یوهوا تحویل درستی نمی گیردش و میگه من از دست تو ناراحت نیستم
فقط باید انتقامن بابا و قبیله مو بگیری و هئ موسو هم برای جنگ ، بیشتر مصمم میشه و
گوموا هم خوشحاله که یوهوا هئ موسو را تحویل نگرفت
و تمرینات برای رسمیت بیشتر
با حضور سربازهای ارتش در مقرر دالمو پی گیری میشه
اون طرف زن شازده ملکه وونهو
هم که نگران از دست دادن شوهرشه دادشو که از وزیران قصر میفرسته تا آمار یوهوا را
بگیره و براش خبر میاره که بله قرار زیر شلوار شازده دو تا شه
ملکه هم برای اینکه بفهمه حرف
حساب یوهوا چیه اون صدا میزنه و اول از در همدری میره جلو و بعدش برای اینکه رسوایی
برای شوهرش پیش نیاید میگه بیایم خودم مراسم صیغه ات با گوموا را بر گزار کنم تو که
جایی نداری که یوهوا میگه نه من دلم میخواد برم به ارودگاه دالمو به هی مو سو کمک
کنم
گوموا در مورد اوضاع جنگ به
شاه میگه و میگه اکثر قبایل به خاطر هئ موسو دارند به ما ملحق میشند و بقیه
هم برامون سلاح میفرستن و همین روزهاست که بریم پوز هانیها را بزنیم و نخست وزیر
هم چپ چپ نظاره گر اوضاع و آینده بویوه
گوموا هم میره سراغ یوهوا که
میبنه رفته ارودگاه و میخواد داد و بیدا راه بندازه که زنش میاید و با چهره معصوم
فرا فکنی میکنه و میگه من فرستادمش البته خیلی اصرار کردم نره ولی خوب رفت تازه اون
هئ موسو را دوست داره ندیدی به خاطر اون بابا ، پدر و تمام و قبیله شو به کشتن داد
هئ موسو هم زندگیوش به اون مدیونه مجبوره ازش مراقبت کنه ناراحت چی هستی که
گوموا با پوز کش اومده از اونجا میره
در مقرر دالمو هم تمرینات پی
گیری میشه یوهوا هم مشغول به کار میشه که هئ موسو هم متوجه سخت کوشیه یوهوا
میشه
و موقعه آب اوردن از رودخونه
هم هئ موسو میره اونجا میگه بده اون سطلها مگه مردم نداریم اینجا
و در هنگام گذشتن از این فضای
زیبا و دلنشین هئ موسو میگه بیا استراحت کنیم و بهش میگه نکن این کارها من میبنم
خودم هم عذاب میکشم که یوهوا میگه اشکال نداره من هم میخواهم به شما در گرفتن
انتقام خون پدرم کمک کنم .من از بچه گی اسم تو را شنیده بودم و دلم میخواست
تو را ببینم و الان هم از کارم پشیمون نیستم و دوباره هم بشه همین کارو
میکنم
و هئ موسو هم یوهوا را در
آغوش میگره و این صحنه های احساسی به وجود می آید
و گوموا هم با دیدن صحنه به
خاطر هئ موسو کوتاه میاید و بی خیال یوهوا میشه
و برای اینکه سه نشه به جایی
اینکه بره پیش زنش میره پیش یومیول و میگه من دلم میخواد درد دل بکنم و یومی یول هم
بار اولش نیست هم میگه مشروب بیارید
گوموا هم پیاله پیاله میره
بالا و میگه خیالت راحت شد یوهوا از دستم پرید و آیند بویو هم تضمین شد .من به خاطر
هئ موسو بی خیال اون شدم ولی اگه کسی به غیر هئ موسو بود باباشو در میوردم اما من
به خاطر هئ موسو و شکست هان حاضرم جونم هم برای اون بدم یوهوا که چیزی نیست تازه هی
موسو هم سر و سامان میگیره فردا گوموا با افرادش پیش سران قبایل مختلف میرند و از
برنامه بویو برای جنگ میگند
در مقرر دالمو هم یوهوا داره
برای مبارزه فردا تیر درست میکنه که هئ موسو میاید اونجا میگه ول کن بابا دیر وقته
که یوهوا میگه من در این راه اصلاً احساس خستگی نمیکنم
هئ موسو هم دلو به دریا میزنه
و حلقه میکنه توی دست یوهوا میگه و میگه فعلاً اینو داشته باش تا بعد از جنگ که
پیروز شدیم اگه اجازه بدی رسماً با هم زندگی کنیم و از این حرفها
اون طرف کاسهای داغتر از آش
برای نجات بویو جلسه میگیرند و یومیول میگه من خیلی نگران آیندم هئ موسو به ما
خیانت میکنه و از این حرفها وزیر بو میگه ما چه کار کنیم ندیدی شاه با چه شوقی
دستور جنگ را داده که یومیول میکنه باید از شر هئ موسو خالص شیم بریم روی مخ شاه
کار کنیم
و بلند میکند میرند پیش شاه و
می گند بابا این هئ موسو داره سواری میگیره شما نشنیدی که شازده چی گفت تمام قبایل
به خاطره هئ موسو به ما کمک کردن اون قبایل زیر نظر شما نیستند و اگه دولت هان در
گوجوسیون شکست خورد توی اونجا کشور میزند و انوقته که موضعش عوض بشه ما بدبخت میشم
و اگه من دروغ گفتم این شمشیر گردنمو بزنید و از این حرفها و ایتقدر میگند تا مخ
شاه را میزند. و برای هئ موسو توطئه می چینند . و سعی میشه که گوموا از این اتقافات
هیچ بویی نبره
در این راستا به هئ موسو خبر
میدند که ارتش هان یک گروه بزرگ از آواره ها را دستگیر کرده و داره به هیون تو
میبره
هئ موسو تقاضای یه ارتش از
گوموا میگنه و گوموا میگه ما داریم میریم به جنگ این کار لازمه که هی مو سو میگه
این کار برای آینده سود داره و گوموا میگه خوب پس من گروه را رهبری
میکنم
گیوموا به باباش قضیه
را میگه و باباش که که میبینه ممکنه نقشه خراب شه و پسرش گیر بیوفته و بویو نابود
شه مونده که چه بگه که وزیر بو هم قضیه جمع میکنه و میگه به دو شرط میتونید برید
یکی اینکه اگه دشمن قوی بود سریع گرد کنید و بر گردین و دوم اینکه زمان حرکت را از
یومیول برسید گوموا هم میگه به جهنم باشه و باباش قبول میکنه .گوموا از اونجا میره
و وزیر بو به شاه میگه اگه ما کاری کنیم تا شازده دیر بره نقشه همون روال عادی را
طی میکنه
در مقرر دالمو هم هئ موسو هم
با افرادش آماده میشند تا برند جنگ و اخرین نگاه این دو نفر که بی خبر از تلخی
سرنوشتی که در انتطارشونه
اون طرف گوموا هم زره پوشیده
و آماده رفتنه که وزیر بو میگه کاهن گفته باید نیمه شب بری
و وزیر بو حتی یکو میفرسته تا
به سواره نظام حرکت هئ موسو را خبر بده
گیوموا هم بعد از مرگ سهراب
با ذوق و شوق میره به اردوگاه و میبینه که دیر رسیده و هئ موسو رفته و تا میفهمه
سریع میره کمک هئ موسو هئ موسو و افرادش گروه هیون تو که آواره ها را میبرند زیر
نظر میگیرند و میفهمند که تعداد سربازها کمه و زره پوشان هم همراه گروهشون نیست که
هئ موسو میگه امشب بهش حمله میکنیم ولی بدبخت خبر ندارند که اون آورگان سرباز هستند
که اونطور لباس پوشیدن
شب افراد هئ موسو طی یک
عملیات ضربی اردوگاه را فتح میکنند که میبیند سربازها فرار میکنند و اوضاع مشکوکه
که آوارگان محاصره و بهشون حمله میکنند
البته زره پوشان هم اون حوالی
اوضاع را زیر نظر دارند
بعد خستگی افراد زره پوشان
حمله میکنند و هئ موسو مردونه چند تاشون را میزنه ولی دوباره افرادش درو میشند و
زره پوشها فقط سراغ هئ موسو میرند که یکی یکی با اسب هم حریفش نمی شند
بالاخره مجبور میشند
همه شون با هم بریزند سر هئ موسو و اینطور دستگیرش کنند
بعد از دستگیری هئ موسو گوموا
وافرادش تازه میرسند اونجا و میفهمند که قضیه توطئه بوده و هئ موسو دستگیر شده
ژنرال جوکچی هم خبر دستگیری هئ موسو را به شاه میده و خیالشو راحت میکنه
گوموا خبرو به یوهوا میده و
اشکهای اون در میاره
گوموا هم توی او ن وضع سریع
بساط شرب خم پهن میکنه که خبر میرسه یوهوا رفته به هیون تو و شازده هم سریع میره
اونجا اما در هیون تو هئ موسو را شکنجه و کور میکنند و برای عبرت دیگران به داربست
میبندن که یوهوا هم همون موقع میرسه اونجا
یوهوا : هئ موسو منم یوهوا تو
قول دادی که برام انتقام بگیری چطور این بلا سرت اومد .یوهوای تو اینجاست
گوموا هم میاید اونجا و شوکه
میشه . یوهوا هم میاید بره جلو که گوموا میبندش و جلوش میگیره و تا بنده به آب
نداده سریع میبردش دور از اونجا
یوهوا میگه اون دیگه نمیتونه
منو ببینه میخوام برم پیشش بگم که من بار دارم .گوموا هم که انگار سطل آب ریختن
روش
و همین موقع یان جانگ و
فرماندار هم میایند اونجا که گوموا میگه بیا بریم من قسم میخورم که هئ موسو را نجات
بدم و به زور یوهوا را از اونجا میبره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر